صدای مرد بیصدا
فریدون صدیقی _ استاد روزنامهنگاری
نرمه بادی که در خیابانی نازک و یکطرفه میآید دنبال برگهای خسته از روز سیام پاییز میگردد. خیابان اما درختهایش در حیاط خانهها گم شده است، مثل من که هر چه میروم مقصد را پیدا نمیکنم. خیابان بیپایان میرود در این ساعت که به ظهر و ناهار نمیرسد. دریغ، عابری پیاده نمیگذرد تا بپرسم آنجا که من دنبالشم کجاست. از خودم میپرسم پس از کی بپرسم؟ از خودم. پس پلاک را میخوانم. چقدر اینجایی که من هستم تا آنجایی که باید باشم، پلاک کم دارم. باید بیشتر بروم. حالا نرمه باد درخت کهنسال و توسریخوردهای پیدا کرده و به جان تکوتوک برگهایش افتاده است. من دیدم، چند تایی ناخواسته از درخت جدا شدند و به فاصله چند قدمی من، در جایی که پیادهرو چند وجب بیشتر پهنا ندارد، سر بر زمین گذاشتند و درست در همین لحظههای مراقبت از خود، دری دهان میگشاید. مردی افتان و خیزان ولو میشود. سر و شکل مرتبی دارد. آشفتگی اگر هست در احوالش است. تقلا میکنم که بغلگیرش شوم. صدای نرم و محزونی میگوید: ولش کنید آقا! زن جوانی است. با رنگی پریده لای در تلخکامی ایستاده است. من میگویم مثل اینکه سرش شکسته و خونچکان است. زن میگوید دماغش است. شما بفرمایید! مرد 35ـ34 ساله نالهگو میشود، پس محبت در من آهسته راه میافتد و نوعدوستی شعلهورم میکند. دست مرد را میگیرم. حالا کودکی چهار، پنجساله دست چپ مادرش را بغل کرده است. او از خون مرد ـ شاید پدر ـ ترسیده و از ترس رنج میبرد. زن می گوید «شما بفرمایید!» اما مرد به من میگوید ببخشید کمی پول میخواهم. صدا صدای مرد بیصداست؛ معتاد. معلوم بود که اعتیاد مثل مرض رفیق دائم اوست. چنان چون امید که ما همیشه در تعقیبش هستیم. زن میگوید: نیازی به کمک نیست. شما بفرمایید! من از یکی راههای رسیدن به قلب استفاده میکنم؛ همدردی! پس میگویم برادرتان است؟ زن پاسخ نمیدهد. مرد چون سیگاری در حال خاکسترشدن، سر در سینه میبرد. کودک غیب میشود. کودک حاضر میشود جعبه دستمالکاغذی را پیش روی مرد میگذارد تا جای پای خون روی گونهاش را پاک کند. بعد زن یک پاکت پول میگذارد روی پای مرد و میگوید تو را به جان این مریم دیگه برنگرد. بگذار این بچه از غصه و ترس نمیرد. مریم چشمش را میبندد. لابد میداند وقتی دنیای کسی تاریک است چشم باز با بسته فرقی ندارد. زن میرود. مریم میرود. من زیر بغل مرد را میگیرم. او کژومژ میرود تا برسد به جایی که نام دیگر زندگی، یعنی بنبست اعتیاد است. حالا، حالم حال خوبی نیست. پس میروم. کوچه میرود تا من به مقصد برسم. به بیمارستانی که حقیرتر از درمانگاه است تا حال دوستی را جویا شوم که مرا حتی بهعنوان دشمن هم به یاد نمیآورد از بس که حالش پاییز است.
دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
وگرنه بین من و دوست ماجرایی نیست
چاله اعتیاد نه هزار سال پیش، حتی 100 سال پیش هم نه فقط مرد را خاکستر میکرد بلکه همسر و بچهها را هم دود میکرد و اگر امیدی به برونرفت بود که بود نامش نابغهای بود که مادر بود. او بچهها را قلمدوش میکرد تا لااقل از ته چاه رنگ آفتاب را ببینند از بس که جاننثار بود. آن هزار سال پیش زن بسیار بسیار اندک آلوده بیماری همسر میشد، چون میدانست نوشیدن از آبی که همسرش سر میکشد، گرچه دو درخت متفاوت هستند، اما میوه هر دو تلخ خواهد بود و بچهها را به کشتن میدهد. اینگونه بود آن هزار سال پیش که دو مرد آشنای شهر ما آغشته اعتیاد و خاکسترنشین بودند. زنان آنان اما خاکستر زندگی را شعلهور میکردند تا بچههای پاک و پاکیزه تحویل دهند. سوگند میخورم هم اکنون سه فرزند پسر متشخص و موثر در سه گوشه عالم دارند و دو دختر بازمانده از پدران گمشده در غبار، بانوانی مفتخر به علم و اخلاق و موفقیتها هستند که جاری کردن نامشان بر زبان چون سرودی حال آدم را خوب میکند.
گل اگر درست و به موقع
در شعر بنشیند
کلمه را خوشبو میکند
حالا و اکنون اما هوای روزگار دلبندی پریشانتر از طوفان است، چون در هر ساعت، 38عاشق که دلدادگی را گم کردهاند طلاق میگیرند و عجبا که 35درصد اینان، جداییشان نه از سر فراموشی دوستداشتنها بلکه بهخاطر اعتیاد است. این البته وضع عاشقان دیروز است وگرنه تعداد دختران و پسران مجرد اما مجهز به اعتیاد بسیار غمانگیز است. آمارها میگوید: هماکنون لااقل 5/1میلیون معتاد در بنبستهای خماری دنبال نشئگی میگردند و غمانگیزتر آنکه هر یک از این جمعیت سهتن را درگیر مسائل مربوط به اعتیاد میکنند، یعنی ششمیلیون نفر همین حالا و اکنون هوای مسموم استنشاق میکنند و البته همچنان سهم زنان نسبت به مردان کمتر است. مثلا خانم «ش» فوقلیسانس، مجرد و با قدوبالای مانکن با اعتیاد از نوع صنعتی همراه شده است. میگوید: تفننی است. برای فراموشی رنج روزگار است؛ یعنی گاه و بیگاه مثل پرستو به هر کجا که میخواهد با بال توهم میرود.
من میگویم موشی که فقط یک سوراخ دارد، گیر میافتد. برای فرار از کمحوصلگی گاهی سیگار، گاهی قلیان و گاهی افیون، رها کردن موش در زمین بازی گربه است. خانم «ش» جواب میدهد این روزها هیچ گربهای دنبال موش نمیرود. من خودم کتی دارم غذای آماده میخورد. حالا من میخواهم کمی به حال روزگار گریه کنم. اما گریه کردن هم دل خوش میخواهد.
این گریه
بغض هزار پرنده است
که مجال رها شدن نیافتند
شعرها به ترتیب: فاضل نظری ، غلامرضا بروسان و الیاس علوی