اذهان ترانزیستوری و درونسوهای عصبنگری
اصغر ضرابی ـ منتقد و روزنامهنگار پیشکسوت
روانشناسی عصبنگر با تأکید به ما میگوید که انعطافپذیری مغز تا 90سالگی در انسان ادامه مییابد.
این حالت برای انسان ثمراتی نظرگیر (چشمگیر غلط است) دارد. حتی میتوان آن را در پراکنشهای «عشق» و بروز و جلوت هنر نیز مشاهده کرد. گفتم پراکنشهای عشق، چراکه مثلا قفلها و گرههای روانی خصوصاً در عرصه ادب ، شعر، موسیقی و به طور کلی هنر سبب تحکیم و تسوید دیوارهای ناباروری و ضلالت و مدزدگی حتی نوکری قدرتهای روز میشود. در این مسیر حتی «تقیه خوفی» و «تقیه مداراتی» هم راهی به دهی نمیبرد و بیشتر دلقکوارگی، کاریکاتوروشی و کاسهلیسی را به ارمغان میآورد. همانگونه که مد و مدزدگی چه در تولید و چه مصرف به بنبست میرسد و باعث اشاعه تنمحوری میشود، ژرفنای طولی و محوری عشق را هم به نابودی میکشاند. بدینسان تن به مثابه ابزاری در دستان پول و قدرت درمیآید؛ به جای اینکه ثروت وسیلهای باشد در ید استوار «تن». در این میان از دست هنر چه برمیآید؟ آیا هنر به طور اعم شدید سدید است یا شدید ناسدید؟ بنابراین همانطور که اشاره شد، مغز انسان تا 90سالگی نیز انعطافپذیری خود را ادامه میدهد. پس عمر بازگشت از خطا به اندازه عمر خود انسان است.
باید پرسید شعر و ادب و هنر امروز هم میتواند ما را مانند سالیان مدید قبل که شعر و نثر رونق نظرگیری داشت دستکم نه به اشباع که به اقناع برساند؟
اگر چنین است با سکون و خمودی شعر و نثر امروز آیا میتوان نوعی مبطلالسحر به کار بست؟ (باطل سحر غلط است. همانطور که فهمیده در جمله «او نویسنده فهمیدهای بود» غلط است و به جای آن باید گفت که «او نویسندهای فهمندهای بود». همچنان که «عاشقپیشه» و «شاعر پیشه» غلط و درست آنها «عشقپیشه» و «شعرپیشه» است و درست «خاطرخواه» هم «خاطرخواسته» است.) باری کوششهای عقیم سرهنویسان و انشانویسی در لباس شعر آزاد نیز نهتنها دردی را دوا نمیکند که این بیمار را رو به احتضار میبرد. چه در همه اینها من محوری مشخصترین وجه کار است. یکی از دلایل رونق شعر و ادب در دوران گذشته این بود که شاعران، سخنوران و ادبا مجذوب کاری بودند که پیشه روز و شبشان بود. خود آنها از میان برخاسته بودند و هرچه بود عشق بود و ناز و نیاز و تمنا. بدیهی است از این زنجیره هرچه برآید، دلنشین است. چه در نثر و چه در شعر هنوز میشد ردپای طبیعت، بوی هیزم، صبحگاهان روستا و شبهای مرتع را دید. عشقها انسانی و ملموس بود و شاعر خود را مرکز ثقل هستی به شمار نمیآورد. عاشق شوریده اگر صحبتی داشت، خوش میداشت که حرف دلش را شعر شاعرانی که چون او بودند، منتقل کند. تقریبا تمام کسانی که در عرصه ادبیات بودند، عاشق بودند و کسی که عاشق است، اصولاً نمیتواند خود را ببیند. بنابراین در میان صدها شعری که میخواندی به «من» برخورد نمیکردی. همین موجب میشد تا اثر شاعر و نویسنده خریدار داشته باشد. امروز اگر چنین نیست باید علت را یافت و برطرف کرد. باید همچنان که درگذشته جوانان مانند هوایی تازه باعث شکوفایی و بالندگی ادبیات میشدند، میدان کار برای آنها فراهم باشد و پیران و موسپیدان قدر و ارج داشته باشند و تجربههای آنها به هیچ گرفته نشود. بد نیست به جای برداشتهای دیجیتالی و تحمیل کارکردهای ترانزیستوری به ذهن با درونسونگری انعطافپذیریهای مغزمان را به یاد بیاوریم.