جاده ابری
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامهنگار
از هوای ابری جاده لذت میبرید. وقتی اتومبیلهای دیگر را میبینید که با عجله از کنارتان سبقت میگیرند، باورتان نمیشود عدهای تا این اندازه جان و سلامتیشان برایشان بیارزش شده باشد. بعد از غروب آفتاب کمی احساس خستگی میکنید. در نخستین توقفگاه میایستید و از اتومبیلتان پیاده میشوید. داخل فروشگاه میروید و بهدنبال دستشویی میگردید. صورتتان را میشویید. باید چند ساعت دیگر رانندگی کنید تا به مقصد برسید. تصمیم میگیرید با یک نوشیدنی خودتان را سرحال کنید. اما با وجود نوشیدن آن، هنوز کسل هستید. دلتان نمیخواهد پشت فرمان بنشینید. با همسرتان تماس میگیرید و میگویید که چند ساعت دیرتر به آنجا میرسید، چون باید بین راه استراحت کنید. گوشی را سایلنت میکنید و صندلی را عقب میبرید و میخوابید. وقتی بیدار میشوید، صبح زود است. بعد از صرف صبحانه دوباره حرکت میکنید. هوا خنک است و بسیار سرحال هستید. به موزیک مورد علاقهتان گوش میدهید. به این موضوع فکر میکنید که کاش فرصت داشتید و میتوانستید همه جادههای ایران را بگردید و تجربه کنید. بعد از یک پیچ ناگهان با یک کامیون تصادف میکنید.
چشمهایتان را باز میکنید. اتومبیلتان واژگون شده. سعی میکنید پاهایتان را تکان بدهید، اما نمیتوانید. صدای جمعیت را میشنوید که دورتان جمع شدهاند. کمکم چند نفر تلاش میکنند شما را از میان لاشههای خودرو بیرون بکشند. آنقدر انرژی ندارید که بتوانید فریاد بزنید و به آنها بگویید که نباید این کار را بکنند. ناگهان از شدت درد بیهوش میشوید.
وقتی دوباره چشمهایتان را باز میکنید، در بیمارستان هستید. پرستار، همسرتان را صدا میزند. او داخل اتاق میآید و شما را در آغوش میکشد و با صدای بلند گریه میکند. شما هم درحالیکه اشک میریزید، با سختی میگویید: «باور کن من با سرعت مجاز میرفتم.» همسرتان با حال بد از اتاق خارج میشود و برادرتان داخل میآید. او میگوید: «راننده کامیون خوابش برده بود، اومد روی تو و پرتت کرد ته دره! ستون فقراتت آسیب دیده بود. مردم جوگیر شدند تو را بیرون کشیدند، نخاعت قطع شد و تا آخر عمرت فلج هستی. اگر صبر میکردند تا امدادگران هلالاحمر به آنجا برسند، الان سالم بودی.»