بهاره بدیعی :
من در ساعت زندگیام، هشتونیم ساعت به عقب پرواز کردم. ساعت زندگیام به وقت تهران عقربه میزد؛ 27سال تمام. هشتونیم ساعت عقبتر، جاییاست که دما را به فارنهایت حساب میکنند، فاصله را به مایل، وزن را به پوند و قد را به فوت. هشتونیم ساعت قبلتر یعنی مهاجرت به منطقه زمانی شرق آمریکا. اما ساعت تن من هنوز خواب و بیداریاش با تهران تنظیم است و روز من از چهارونیم عصر شروع میشود؛ همانوقتی که در ساعت قبلی زندگیام همه خواب هستند؛ وقتی که دیگر میتوانم با خیال راحت، سرم را از موبایل بیرون بکشم و تا دمی که آدمهام در ساعت قبلی زندگی، بیدار میشوند، به زندگی جدیدم برسم.
نمیدانم تا کی قرار است در ساعت جدید زندگی باقی بمانم. این حال و روز تمام «ما»ییاست که با ویزاهای دانشجویی سینگل به آمریکا مهاجرت میکنیم. دیگر خبری از دیدن خانواده و سوغاتیهای سفارشی خریدن از آمازون برای رفقا نیست. ما به امید گرفتن گرینکارت آمریکا، شغلی با درآمد چندین هزار دلاری و بعد سیتیزن «سرزمین فرصتها»شدن اینجا میمانیم. قلیل هستند آن گروهی از «ما» که به وطن برمیگردند. «ما»یی که مهاجرت کرده، «ما»یی که به انتخاب خودش در جزیرهای نو محبوس شده، به مرور در وطنش غریبه میشود و احتمالا در ساعت جدید زندگیاش، برای همیشه یک «خارجی» باقی میماند. نمیدانم چقدر ناچار به مهاجرت بودم! مخلص کلام اینکه «داشتم زندگیام را میکردم»؛ اما خسته بودم؛ از محافظهکاریهایم، از غرغرکردنهایم، از کاریپیشنبردنهایم، از ترسیدنها و اضطرابهای بیوقفهام. من خسته بودم؛ مثل بعضی های دیگر. و شاید مهاجرت راهی بهظاهر روشن برای دورزدن خستگیهای طولانی بود. حالا که فکرش را میکنم میبینم از رفقایم برای همیشه دور شدهام؛ دلم برای مادرم و الناز (خواهر کوچکم) تنگ شده؛ کمکم نمیتوانم مثل قبل به فارسی شوخی کنم حتی. اما به گمانم خوشحالم که مهاجرت کردهام و اگر هزار بار دیگر به 27سالگیام در وطنم برگردم، هر هزار بار هشتونیم ساعت به عقب مهاجرت میکنم.