پیراهن مشکی
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامهنگار
هرقدر میگردید، پیراهن مشکیتان را پیدا نمیکنید. میدانید حال مادرتان خراب است و نمیتوانید وسط آن شلوغی از او درباره لباستان سؤال بپرسید. آشنایان و بستگان با شنیدن خبر فوت پدرتان خودشان را به خانهتان میرسانند و فرصت ندارید تا برای خرید آنجا را ترک کنید. احتمال میدهید که شاید پیراهن مشکیتان در انباری میان لباسهای زمستانی باشد. به آنجا میروید و مشغول گشتن میشوید. همه چمدانها و ساکهای داخل انباری را باز میکنید، چون نمیدانید مادرتان آنها را کجا گذاشته. داخل یکی از چمدانها لای لباسها یک گوشی پیدا میکنید که تا به حال آن را ندیدهاید. نمیدانید برای چهکسی است. بعد از پیدا کردن پیراهن مشکی آن را به تن میکنید و سریع به داخل آپارتمان برمیگردید. یکی از مهمانهایی که تازه رسیده، مردی است که تا به حال او را ندیدهاید. از عمهتان میپرسید او کیست؟ در جوابتان میگوید: «این یارو از دوستان قدیمی بابات بود، هر ۱۵سال یکبار میاد یه سر میزنه، یه شام میخوره و میره.» مرد ناشناس میپرسد: «از ایرجخان چه خبر؟» شما میگویید: «ایشان ۴سال پیش فوت شدند.» او جا میخورد. چند دقیقه بعد میپرسد: «حمید چطور است؟» شما اینبار هم میگویید که آن فرد درگذشته. باورتان نمیشود که او تا این اندازه از خانوادهتان بیخبر بوده که حتی نمیداند عموهایتان فوت شدهاند. وقتی میپرسد: «شیداجون خوبه؟» عصبانی میشوید و میگویید: «آقای محترم، شما مثلا اومدی فوت بابای من رو تسلیت بگی، ولی احوال درگذشتگان 10سال اخیر رو داری ازمون میپرسی. این همه مدت کجا بودی؟» عمه پهلوهایتان را با ناخنهایش فشار میدهد تا ساکت شوید. از مراسم ختم متنفر هستید، چون میدانید در آنجا باید به افرادی احترام بگذارید که اگر خود متوفی زنده بود و میدید به مراسمش آمدهاند، توی گوششان میزد. کلافه میشوید و داخل اتاقتان میروید. یادتان میآید که یک گوشی لای لباسهای داخل انباری پیدا کرده بودید. آن را روشن میکنید. باتری آن شارژ دارد. پیامکها را میخوانید و پی میبرید که پدرتان یک همسر دیگر هم داشته و یکماه قبل برای اثبات حسن نیت خودش همه دار و ندارش را به نام او کرده است.