ترجمه همزمان در دادگاه بینالمللی حقوق بشر
انتخاب و ترجمه: اسدالله امرایی| نویسنده داستان: تونی اپریل
تونی اپریل، نویسنده آفریقای جنوبی مدتی طولانی است که در ایالات متحده اقامت دارد. رمان «دوام حافظه» او جزو کتابهای برتر نیویورک تایمز انتخاب شد. او که در دانشگاههای متعدد داخل و خارج تدریس کرده، در دانشگاه آیوا داستاننویسی درس داده است.
داستان «ترجمه همزمان» از گفتههای اسقف دسموند توتو الهام گرفته که گفته بود مترجمان همزمان در دادگاه جنایات جنگی و کمیته حقیقتیاب مجبور بودند در ترجمه اظهارات قربانی و شکنجهگر و قربانیان خشونت از ضمیر اول شخص استفاده کنند و آمادهکردن مقدمات اغلب به جنون و به هم ریختن حواس منجر میشد.
توی گاراژ دوستم مخفی شده بودم، جایی که هیچکس به فکرش نمیرسید آنجا را بگردد. من هم به هر حال مخبرهای خودم را داشتم، میبینید؟ ما رفقا با هم بودیم و من مطمئن بودم که او هرگز به من خیانت نمیکند. صبر کردم تا طبق معمول برایش شام بیاورند و وقتی با سوت من در را باز کرد مثل سگ هار جستم روی او. صورتم را چسباند به کف بتنی و با فریادهای گوشخراش نعره میزد.
درد وحشتناکی بود. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. خیلی مهم است که زندانی را بشکنی. وقتی برید غافلگیرش میکنید و هر چه بخواهید و لازم داشته باشید به شما میگوید. دستم را به پشتم پیچانده بود، هر آن فکر میکردم بند رباطم پاره میشود. من زور نمیزدم اما او میزد و زانویش را پیچ و تاب میداد، زانوی من پشت او بود، کارت دیگر تمام است.
حالا فریاد که میزند و از تاریکی به سوی روشنایی هلم میدهد، بعد از روشنایی به سمت تاریکی، درست مثل گونی سیبزمینی او را میاندازم توی صندوق عقب ماشین، من اینقدر قوی هستم. صدای او را میشنیدم که توی صندوق عقب به این طرف و آنطرف ضربه میزد. با شدت ترمز میگرفتم و سر چهارراهها ناگهان دور میزدم و یکبار شدت ضربه چنان بود که سرم به جایی خورد و انگار پرت شدم به طرف نورافکنی دو هزار شمع و تمام مدت او را میزدم و مشت بود که بیهوا میبارید و من احساس کردم دندهای شکست، بینیام له شد.
خون بهصورتش ریخت و او بهخودش زحمت نداد پاکش کند، وقتی مرا گرفتند، عینکم پرت شد و خبردار نشدم کجای آن کلبه هستم و عرض کنم پشت او نشستم و گونی را کشیدم روی سرش، با کیسه خیس حس غرقشدن و خفگی به من دست میداد و نمیتوانستم نفس بکشم. نمیتوانست نفس بکشد. همهچیز را گفتم و طولی نکشید اسم دوستانی را که به من خیانت کردند گفتم.
دوستانی که نمیدانستم دربارهشان چه میگویم، او هم وقتی از دوران سخت حرف میزد، دورانی که زندگی در آن سخت و طاقتفرسا بود، من فقط میخواستم دردم ساکت شود، اما مجبورم با کسی زندگی کنم که حالا هستم و آن موقع بودم، حرف زدن از آن فوقالعاده وحشتناک است و آدم را دیوانه میکند.