زنی خندان
نوشآفرین انصاری، دبیر شورای کتاب کودک در 80 سالگی از تجربیات زندگیاش به همشهری میگوید
لیلی خرسند _روزنامهنگار
قهقهههایی از ته دل میزند؛ قهقهههایی که میتواند برای سالها ته ذهن بماند، حتی اگر فقط یکبار او را دیده باشید. شادی و رضایت را میشود در همه وجودش دید. همه چیزش با ما فرق دارد؛ صدای خندهاش، موهای سپیدش؛ سپیدیای که به ابروها رسیده، ظاهرش بزکی ندارد، مثل روحش ساده و بی آلایش. ظاهر و باطنش یکی است. با خود واقعیاش روبهرو میشوی و هر چه هست را میتوانی ببینی. حتی مدل حرفزدن نوشآفرین انصاری با همه فرق میکند. انگار از دنیای دیگری آمده، دنیایش با دنیای نسل امروز که از همهچیز ناامید است و روحش فرسوده شده، متفاوت است. نوشآفرین انصاری 80سال سن دارد، اما روح و جسمش با شناسنامهاش متفاوت است. دبیر شورای کتاب کودک، زندگی متفاوتی با همه داشته، پدرش دیپلمات بوده و او حتی در ایران هم متولد نشده. این زندگی متفاوت شاید دلیل اصلی ارتباط او با کتاب بوده؛ ارتباطی که در همه این سالها حفظ شده و او را به چهره متفاوتی تبدیل کرده است.
از چه زمانی ارتباطتان با کتاب شروع شد؟ شما در خانوادهای تحصیلکرده بزرگ شدید و طبیعی است که در این خانواده به کتاب دسترسی داشتید ولی کی به این نتیجه رسیدید که کتاب میتواند یکی از اولویتهای زندگیتان باشد؟ 80سال سن دارید ولی هنوز ارتباطتان با کتاب حفظ شده که این ارتباط به چیزی غیر از عشق نمیتواند تعبیر شود.
من هم پدرم تحصیلکرده بود و هم مادرم. مادرم از نخستین زنانی است که برای تحصیل به خارج از کشور اعزام شد. فکر کنم سال1316 این اتفاق افتاد. هر دو افرادی بودند که هم کتاب میخواندند و هم ارزش خواندن را میدانستند. ولی آنچه را که برای من اتفاق افتاد مثل امروز نبود. امروز ما برنامهریزی میکنیم و به خانوادهها میگوییم که بچهها از کی و چطور باید بخوانند و کتاب مناسب برای آنها چه کتابی است. قطعا کتابهایی که برای کودکان نوشته شده، آن موقع هم وجود داشته و بعضی از این کتابها را پدرومادر من هم خوانده بودند ولی مطمئن نیستم که آنها کتاب کودک را مجزا میدیدند یا نه. نخستین کتابی که من را به جهان لذت برد و شیفته خودش کرد، کتابی بود که یکی از دوستان خارجی پدر و مادرم به من هدیه کرد؛ کتاب «سامبوی سیاه کوچولو». در ادبیات کودکان کتابی معروف و کلاسیک است. کتاب به زبان انگلیسی بود و بهشدت احساس نزدیکی و یگانگی با این اثر کردم.
چند سالتان بود؟
7یا 8سال. بینهایت آن کتاب را دوست داشتم. بارها از خودم سؤال کردهام یا دیگران از من پرسیدهاند که چرا این کتاب را دوست داشتم؟ سامبو پسربچه شیطانی است که از خانه فرار میکند، دچار حوادث گوناگون میشود و در پایان به خانه برمیگردد. لحظه برگشتن و رسیدن به خانواده، رسیدن به صلح و به آرامش، تأثیر بسیاری عمیقی بر من گذاشت. خوشحالیاش وقتی خواهر و برادرهایش را میبیند یا وقتی مادرش برایش پنکیک درست میکند، وقتی به خانه وارد میشود غذای محبوبش را میبیند، بچههایی که دوروبرش هستند، هم حسهای خوبی به من میداد. این آغاز یک باور شد، باور اینکه چقدر من دوست دارم که این تجربه تکرار شود و کتابهای بیشتری بخوانم. چندصد بار من سامبو سیاه را خواندم.
آن کتاب را دارید؟
نه ندارم. کتاب دهها بار تجدید چاپ شد. جلد دیگری را دارم. نقدهایی هم به این کتاب شد، چون سیاهپوست و سفیدپوست در آن مطرح بوده. البته من از این دید هیچوقت به کتاب نگاه نکردم، بحث تنهایی و رسیدن به خانواده برایم محشر بود. شاید هم دلیل این علاقه نوع زندگی من بود. همان موقع که من این کتاب را میخواندم، لااقل 5 کشور را برای زندگی عوض کرده بودم. خیلی تنهایی کشیده بودم، بهخودم میگفتم ایکاش میتوانستم در خانوادهای باشم که مادر و پدر، خواهر و برادر همه دور هم بودیم! و... .
آن موقع کنار خانواده نبودید؟
بودم ولی خانواده دیپلماتها خیلی خانواده پیچیدهای دارند و پدرومادرها در این خانوادهها خیلی گرفتار هستند. با پرستار و اینجور شخصیتها در تماس بودم و نمیتوانم بگویم خانواده گرم و صمیمیای داشتم. سالهای بعد که وارد زندگی دکتر محقق شدم و خواهرشوهرهایم را دیدم که چطوری کنار سماور مینشینند و برای همه افراد خانواده چای میریزند و همه دور هم حلقه را تشکیل میدهند، تازه مفهوم خانواده را متوجه شدم.
شاید آن تنهاییای که داشتید دلیل شد تا به کتاب پناه ببرید.
خواندن مثل معجزه میماند. وقتی الفبا را یاد میگیری و شروع میکنی به خواندن، متوجه نیستی که وارد چه جهان شگفتانگیزی میشوی. برای هر کس ممکن است به نوعی و بهدلیلی کتابی جذاب باشد. من به گذشته که برمیگردم، میبینم آن تنهایی و رسیدن به آرمان با هم بودن، باعث شد که من به سمت کتاب کشیده شوم. البته بهنظر من هر کودکی صلح و کنار خانواده بودن را دوست دارد و از آن لذت میبرد و این برایش آرمان است. یکدفعه که این لذت تجربه میشود، دنبال تکرار و کشفش هستی و چیزهای دیگری را جستوجو میکنی. در خانه ما کتاب خیلی زیاد بود و همیشه پدر و مادر میگفتند یکی از این کتابها را بردار و بخوان. میخواندم ولی هیچ کدام خیلی به من نزدیک نمیشد. تا زمانی که در پاکستان که آن موقع 14سالم بود- خدا خیر بدهد خانم های دیپلمات را_ یکی از خانمهای دیپلمات کتاب دیگری به من کادو داد؛ کتاب دزیره. بهنظر من کتاب خیلی مهمی است و روی خیلی از زنان جهان تأثیر گذاشته. نخستین رمان تقریبا نیمهعاشقانهای بود که من خواندم. کتاب به سبک خیلی جالبی نوشته شده، به سبک خاطرات. خیلی برایم جذاب بود، به تاریخ علاقهمند بودم و با این کتاب به تاریخ فرانسه خیلی علاقهمند شدم، بهخود ناپلئون، تاریخ سوئد و... خیلی علاقه داشتم به موزه بروم و خیلی از این شخصیتها را بشناسم. همان موقع تصمیم گرفتم خاطرات خودم را بنویسم. از 14سالگی تا 24سالگی خاطراتم را نوشتم. دفترم قفل داشت و همیشه کلیدش گم میشد. همیشه فکر میکردم که همه میخواهند دفتر من را بخوانند درحالیکه هیچکس علاقهای به دفتر من نداشت. به چند زبان مینوشتم؛ گاهی فارسی، گاهی انگلیسی، گاهی فرانسوی. به تبع کشوری که بودم و زبانی که صحبت میکردند، زبان دفتر عوض میشد. 10دفتر کلیددار نوشتم. چند سال پیش آنها را به زبالهدان انداختم.
این نوشتن به شما چه لذتی میداد؟
نوشتن یک نوع درمانگری است. روزهای پرتلاطم یا وقایع را میتوانستم ثبت کنم. اینها همه تأثیر دزیره بود. دزیره را هم چندبار خواندم. فیلمش را هم دیدم. هر کتابی که فیلمش را میساختند، سعی میکردم حتما فیلم آن را هم ببینم. یکی از کتابهایی که برایم مهم بود، بهخصوص گره بحث خیانت و عشقاش، کتاب آناکارنیناست. بارها کتابش را خواندهام و فیلمش را دیدهام.
در دوران کودکی خاطرات جالبی از کتابخوانی دارید؟
دورانی که در بلژیک در مدرسه شبانهروزی بودم، زیر پتو و چراغقوه کتاب میخواندم. قطعا کتابهایی میخواندم که نباید میخواندم. در این مدرسه مسیحی که شبیه صومعه بود، کتابخانه قرونوسطایی وجود داشت که خانم راهبه کلید میآورد و در را برای ما باز میکرد، کتابهایی به ما امانت میدادند ولی خودم از خانه کتاب هایی را که دوست داشتم با خودم به مدرسه میبردم. بخشی از بینوایان را زیر پتو خواندم. به سنی رسیده بودم که کتابخانه پدرم یا کتابخانههای سفارتهایی که ما آنجا بودیم، کتابهایی داشتند که مورد علاقه من بود. یکبار کتابی از تولستوی را یواشکی خواندم که خانواده فهمیدند و خیلی تقبیح کردند. میگفتند هر سنی کتاب خودش را دارد، ولی عاشق این شده بودم که هر آنچه را میگویند نباید بخوانی، بخوانم. این کار یواشکی هم خیلی لذتبخش بود.
این کتابخوانی و اینکه کتابهایی بزرگتر از سنتان میخواندید، حتما روی شخصیت شما تأثیر میگذاشت. آن سالها چه تفاوتی با همسنو سالهایتان داشتید؟
من خیلی تنها بزرگ شدم. چون همیشه در سفر بودم، نمیتوانم خودم را با همسنوسالان ایرانی خودم مقایسه کنم. همه ما بچه دیپلماتها که در کشورهای مختلف با هم آشنا شدیم، همین ماجراها و تجربهها را داشتیم؛ خانوادههای سختگیر، محیطهای آموزشی خیلی سختگیر، فرار از این محیطها، پیدا کردن منابع دیگر برای مطالعه وصحبت کردن در مورد آنچه خوانده بودیم. قطعا روی این خواندن تأثیر میگذارد. مادرم همیشه میگفت اگر چیزی را در سن مناسبش بخوانی، تأثیرش درستتر و بهتر است.
الان حرف مادرتان را تأیید میکنید؟
بله این حرف درست است. نوع نگاه به مسئله و نوع تحلیل در هر سنی فرق میکند. در هر سنی از رشد، آدم یک جور دیگر به مسائل نگاه میکند اما کدام نوجوان است که این حرف را باور کند که شما صبر کن و وقتی 18سالت شد، این کتاب را بخوان.
شما در ایران بزرگ نشدهاید و طبیعی است که چون خاطره زیادی از ایران ندارید، تعصب چندانی هم روی این کشور نداشته باشید اما وقتی شما به ایران میآیید، یکی از فعالان اجتماعی میشوید. چطور یک زن در آن دوره که حتی چند زبانه بوده، فعال اجتماعی میشود، این فعالیت بهخاطر خود کتاب بود یا جامعه برای شما اولویت داشت؟
چند نکته مطرح است. پایگاه فکری خانواده من همیشه ایران بوده. مادر و پدرم بسیار ایراندوست بودند. فارسی و ادبیات را خوب میدانستند و در تمام طول زندگی این پیام مرتب تکرار میشد که ما ایرانیهستیم، به ایرانی بودنمان افتخار میکنیم و الان در این کشوری که هستیم، حضور موقت داریم؛ با این فکر بزرگ شدم. نکته دوم این بود که بین هر ماموریت پدرم، بین 3 تا 4 ماه ما تهران بودیم. در نوشتههای من یک تعبیری هست به اسم «خانه پدر بزرگ». این خانه پدربزرگ در جمهوری، روبهروی مسجد سجاد(ع) و در کوچهای بود که الان به اسم ایشان است. آن خانه نمادی صددرصد ایرانی بود؛ از مستخدمها گرفته که مدام قربونصدقه میرفتند تا حوض، گلدانهای شمعدانی و نارنج، رفتوآمدهای دائم، دوچرخه که با بوق شیری رد میشد، میرآبی که آبانبار را پر میکرد و... من مرتب از جهان به ایران پرتاب میشدم؛ به محیطی خیلی ایرانی. خانهای بود که طبقات مختلف داشت و در هر طبقه اتفاق خاصی میافتاد، عمه جان در یک طبقه ساکن بود با فرهنگ خودش، یک طبقه پدربزرگ و... خانه خیلی جذاب بود و من را همیشه به ایران برمیگرداند. پدربزرگ درمانگاهی داشت که بسیاری از بیماران از درمانگاه به خانه میآمدند، مثل بچههایی که کچلی داشتند و باید سرشان معالجه میشد. در حیاط در آفتاب مینشستند. ته حیاط بوقلمون و ماکیان بودند، طرف دیگر تشتهای بزرگ مسی و کسانی که رخت میشستند. وقتی که نیل میزدند، این رختها آبی میشدند. من دختر عمویی داشتم که در همین کوچه نوروزی زندگی میکرد. ایشان هم خانمی کاملا ایرانی بودند. انباری از ترشی و مربا داشتند. قدیمیها هیچچیزی را دور نمیریختند. با تکههای چیت و پارچههای تکه پاره برای خمرهها کلاهک میدوختند. این کلاهکها من را یاد کلاه مادربزرگ شنل قرمزی میانداخت. چون از فرنگ برگشته بودم، اجازه میدادند در ترشی خانه بازی کنم. بقیه بچهها این اجازه را نداشتند و من کیف میکردم. یک اپیزود هم درباره رختخوابها نوشتهام. رختخوابها روی هم بود، من روی آنها میپریدم و همه را میریختم و خویش نازنین میگفتند عیب ندارد این نوشین این چیزها را ندیده. اینها را گفتم تا ببینید من از ایران دور نبودم. من هم در ایران بزرگ شدم و هم نشدم.
از فعالیتهایتان بگویید، از کی فکر کردید که باید بیایید به مردم و بهخصوص کودکان خدمت کنید. مدل شما با مدلی که بقیه برای زندگیشان انتخاب میکنند، خیلی متفاوت بوده.
من سال 1342 به ایران برگشتم. آن موقع شورای کتاب یکساله بود. من رشتهای را برای تحصیل انتخاب کرده بودم که ماهیت اصلیاش خدمت است، رشته کتابداری. نگاه من به کتابداری، تحصیل در این رشته، کارآموزیای که در سوئیس داشتم، برنامههایی که در هند، خودم برای خودم تعریف کردم، من را به طرف این برد که کتابداری یک رشته خدمات اجتماعی است و کتابداری اجتماعی برای من مهم شد. من ارتباط کتاب و انسان را دوست داشتم. وقتی به تهران آمدم 24سالم بود و علاقه داشتم در این حوزه کار کنم ولی حوزه کودک برایم ناشناخته بود. بحث کتابداری عمومی، کتابخانههای روستایی و انسان بزرگسال برایم مطرح بود. به کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران رفتم و با استادان بزرگی نظیر ایرج افشار آشنا شدم. در دانشگاه تدریس میکردم ولی از همان سال 42 این مدل کتابداری را که الان انجام میدهم، دوست داشتم. معتقدم که با کتاب خواندن میشود زندگی بهتری برای انسانها رقم زد. دوست داشتم کتابخانههای عمومی خیلی خوبی داشته باشیم که هر زنی، هر مردی، هر سالمندی، هر معلولی و هر خانهداری بتواند به کتاب دسترسی داشته باشد.
آیا آشنایی با شورا، شما را به سمت کتاب کودک کشید؟
آشنایی با شورا خیلی خوب بود. راه را برای من باز کرد و من به سمت کودکی، نهاد کودکی و کتاب کودک کشیده شدم. بدون اینکه بدانم، با آدمهای خیلی استثنایی از جمله خانم توران میرهادی آشنا شدم. این توفیق بزرگی است که آدم در زندگی با چه کسی آشنا بشود. مجموعه جالبی شورا را اداره میکردند و من جذب این مجموعه و ماندگار شدم.
چه اتفاقی برای یک نفر میافتد که در یک موضوع ماندگار میشود و روی آن متمرکز ؟
این یک شانس است. من به سازمان مردمنهادی پیوستم که هم میتوانستم در رشدش کمک کنم و هم آن سازمان در رشدم به من کمک کرد. این وابستگی مسئله دوسویه است. کار داوطلبانه کار جذابی است؛ نه پول در آن مطرح است و نه مقام و نه رقابتی دارد. هیچ کدام از اینها در این کار تعریف نشده است. جهان خیلی جذاب و آزادی است. آدم فکر میکند اگر بتواند با اخلاق و وجدان و تمام وجودش در این سازمان کار کند هم خودش خوشبخت است و هم روی خوشبختی جامعه تأثیر میگذارد. من آلوده شدم و ماندم.
الان فعالان اجتماعی تعدادشان زیاد است و سازمانهای مردمنهاد در این 2دهه اخیر خیلی دیده میشوند و تأثیرگذار هستند ولی شما دورهای کار را آغاز کردید که این فعالیت ها دیده نمیشدند. چقدر در دوران شما این سازمانها فعال بودند و فعالیتشان را به رسمیت میشناختند؟
احتمال میدهم که من تأثیر جدی از هند گرفته باشم. وقتی در 22سالگی به هند رفتم، در آن 2 سال با زنان هندی ارتباط داشتم. زنان هند خیلی فعال بودند و در انواع فعالیتهای اجتماعی مشارکت داشتند و در بحث کارهای خانگی، اقتصاد کوچک و... فعال بودند. احتمالا رفتن به بازارچهها و دیدن زنان فعال در من تأثیر گذاشته. من علقه روانی هم به هند داشتم چون که من در سیملای هند متولد شدم و آنجا همه من را دوست داشتند. یک سال کاری هم که در کتابخانه عمومی هند انجام دادم، تأثیرگذار بود. نظر من این شد که حتما زنان باید از خانه بیرون بیایند و برآمدن زن از خانه به چه صورتی باید باشد که منطقی باشد تا در دام زن کالا نیفتد. من خیلی آدم سادهزیستی بودم. هیچ وقت نه موهایم را رنگ کردم و نه آرایش کردم. این را از همان اول برای خودم تعریف کردم که میخواهم اینطوری باشم و این اختیار من است و من عروسک نیستم. این تصمیم را در سوئیس گرفته بودم؛ ولی دوستان میگویند تأثیر همان صومعههای تاریک است که آنجا درس میخواندی. مادرم زنی تحصیلکرده بود که علاقهمند بود کودکستانی را اداره کند که بعد از ازدواج با پدرم و سفرهای متعددی که داشت، این کار را نکرده بود. در سال 1316در مجله زنان مقاله مینوشت. همه زنان خانواده من معتقد بودند که چیزی از مردان کم ندارند و باید کاری را که فکر میکنند به سود جامعهمان است، انجام بدهند. این نظری بوده که فکر میکنم بیشتر زنان دوره قاجار داشتند.
زن مرد ذلیلی که در آن دورهها دیده میشده نبودند؟
اگر هم بودند در ظاهر نشان نمیدادند. همیشه نقش زنان قدرتمند و مسلط را ایفا میکردند. با تأثیر این زنان بود که خودم را در موضع پایین نمیدیدم. فکر میکردم مسیر خواندن و مسیر کتابخوانکردن جامعه را دوست دارم. فکر میکردم هر کاری که در این زمینه به من رجوع میشود باید به بهترین نحو انجام بدهم. اینطور بود که پا در این وادی گذاشتم.
بعد از این همه سال فکر میکنید کاری که میخواستید انجام بدهید، انجام دادهاید؟
من خودم را موفق میدانم. من 40سال در شورا مدیریت کردم. شورا سازمانی است که نزدیک 1500عضو دارد و غیر از شورا در جامعه تأثیرگذار بودم. راهی به من داده نشد که تأثیرگذاری ملی داشته باشم ولی در زمینههایی تأثیرگذار بودم و خیلیها به شیوه نگاه من بهکار و زندگی علاقهمند هستند. من و همکارانم در این شورا، توانستهایم خودمان را توانمند کنیم و روی توانمند شدن زنان دیگر تأثیر گذاشتهایم. فکر میکنم خیلی هنوز جای کار هست. زنان جوان و حتی میانسال ایرانی باید بیشتر در صحنه کار باشند، نه فقط کار درآمدزا. هستند زنانی که نیاز بهکار درآمدزا ندارند ولی بیرون از خانه نمیآیند و در کارهای اجتماعی مشارکت نمیکنند. نیاز است سازمانهای مردمنهاد بیشتر معرفی شوند، خودشان منظمتر و بهتر کار کنند و افراد بیشتری را جذب کنند.
شما فعال اجتماعی هستید، در این مدت تأثیرگذار بودید ولی اگر حتی در جمع کتابخوانها هم باشید شاید خیلیها شما را نشناسند. چرا کسانی که کار اجتماعی یا کار فرهنگی میکنند، دیده نمیشوند. این خواست خودشان است یا ماهیت کار این اجازه را نمیدهد؟
یک ورزشکار یا یک هنرمند دیده میشود و در حقیقت رسانهای میشود اما عمق وجودش دیده نمیشود، زندگیاش دیده نمیشود، خیلی سطحی است. مطمئنا رنج میبرد از اینکه فقط یک پوستر از او دیده میشود. این مسئله در جهان امروز هست. من هیچ وقت این افسوس را متوجه نشدم که میگویند در فرودگاه فلانی آمد و اینقدر به استقبالش رفتند ولی فلانی که صد تا کتاب نوشته آمد و هیچکس نرفت و خودش با تاکسی به خانه رفت. اینها هر کدام کارکردهای خودش را در اجتماع دارد. هیچ وقت فکر نکردم که فعال اجتماعی باید شناخته شود. از چهره و برند شدن خوشم نمیآید. در هر کاری باید تواضع داشته باشیم. اینقدر زن ایرانی را بزرگ میدانم که فکر میکنم برای آنها کاری نمیکنم.
وضعیت کتابخوانی را چطور میبینید؟ نسلهای قبل کتابخوانتر بودند. نگران بچههای گوشی بهدست نیستید؟
نگرانشان هستم. معتقدم که ما کوتاهی میکنیم و هنوز بچههای زیادی هستند که میشود آنها را در استفاده از گوشی و کتاب به تعادل رساند. در گوشی هم اطلاعات و کتاب زیاد است و میشود استفاده کرد ولی فعالیتی که باید برای توسعه کتابخانهها داشته باشیم، نداریم. چند سالی است که ترویج خواندن جدیگرفته میشود ولی باید فعالتر برخورد کنیم. یک مشکل اساسی هم بحث مدرسههاست، نگاه غلط به آموزشوپرورش دارند، برگزاری افراطی کلاس، یک نوع سوداگری را پیش آورده که سوداگریای هوشمندانه است. اینها همه وقت میگیرد. خانواده و نظام آموزشی سعی میکنند بچهها هیچ وقتی نداشته باشند. کتاب در وقت رشد میکند. باید 2ساعت وقت داشته باشی که کتابت را زیر بغلت بزنی و یک گوشه با لذت بخوانیاش. بچهها کم زمان هستند. کتاب را از بچه میگیریم و او را به کلاس میفرستیم. اینها اشتباهات فرهنگی است. نمیتوانیم حکم کنیم که همه جامعه مثل ما فکر کنند اما خیلی دوست داشتم یک شبکه اختصاص پیدا میکرد به آدمهایی که دغدغه کتاب دارند و میتوانستیم تأثیر بگذاریم. از یکسان شدن باید بیرون بیاییم و تنوع را در جامعه جستوجو کنیم. هر ایدهای باید بتواند هواداران خودش را پیدا کند. عاشقان کتاب در کودکی خیلی زیاد هستند و ما به مرور آنها را قربانی میکنیم.
خانم انصاری شما 80سالتان است. خیلی از زنان از 60سالگی خودشان را بازنشسته میکنند. شما چطور هنوز سرکارید و کار کردن را دوست دارید؟
این از ماهیت کار داوطلبانه است. من هم اگر در دانشگاه بودم، بعد از 30سال درس دادن خانهنشین میشدم. کار داوطلبانه ملات زیادی از عشق دارد؛ این است که کار را پیش میبرد. بحث سلامت هم هست. اگر کسی از نظر جسمی احساس سلامتی کند، به کارش ادامه میدهد. خانواده هم مهم است. در خانواده ما مردان حامیان جدی کار زنان در بیرون از خانه هستند. تقاضایی هم که جامعه از من دارد و میخواهد، تجربیاتم را در اختیارش بگذارم، کشش ایجاد میکند تا من بیشتر بمانم. ما اعضای شورا، برای شورا احساس دلتنگی میکنیم. این حس است که ما را نگه میدارد.
نگاه بچهها به زندگی و کار مثل نگاهی است که شما دارید؟
من در خانه مادری خاص بودم. با بچهها بازی میکردم، آنها را به پارک و سینما میبردم...
بعضیها معتقدند زنانی که بیرون فعال هستند، خانه یادشان میرود. شما بین این دو مقوله تعادل ایجاد کرده بودید.
جشنهای تولد دختر و پسر من پر از خاطره است؛ گشت و گذارهایی که داشتند. ما هر شب سر سفره، مشارکت در گفتوگو داشتیم. هر کس داستان روزش را باید تعریف میکرد. از بچگی به آنها یاد دادم که هیچ وقت درباره مسائل مالی حرف نزنند، غیبت نکنند و از کسی بد نگویند. من خانه را هیچ وقت رها نکردم.
یک روز خانم انصاری چطور میگذرد؟
وحشتناک شلوغ. بین هشتونیم تا 9صبحانه است؛ در خدمت استاد(همسر). چندین تلفن کاری به شورا که دوستان آماده باشند تا من برسم. ترک خانه با استاد حدود ساعت 11. استاد در وصال پیاده میشوند و من به شورا میآیم. انجام کارها، مصاحبهها، جلسات؛ تا ساعت یکونیم اینجا هستم. بعضی وقتها به فرهنگستان هم سر میزنم. به منزل برمیگردم. خوشبختانه همیشه کسی بوده که کارهای خانه را انجام بدهد. ناهار میخورم و یک کم استراحت میکنم. بعد دوباره کار؛ نوشتن نامه و مقاله. بعضی وقتها با استاد چای میخورم. هفتهای 3،2 روز در شورا کار هست و عصرها هم کار میکنم.
برای سلامتیتان کاری میکنید؟
خدا را شاکرم که آدم سالمی هستم. 20سال پیش عمل قلب باز شدم ولی از آن به بعد مشکلی نداشتهام. سعی میکنم گاهی راه بروم. یک جایی را در دماوند داریم، وقتی آنجا میروم بیشتر راه میروم. گاهیوقتها در خانه ورزش میکنم ولی همیشه امکانپذیر نیست. فرصت ورزشهای دیگر را ندارم. سعی میکنم کمتر غذا بخورم. مرتب پیش پزشک میروم. خیلیها وابسته به من هستند و فکر میکنم اگر من آسیب ببینم، موجب رنجش آنها میشوم؛این کارها را بیشتر بهخاطر آنها انجام میدهم.
چقدر برای مطالعه وقت میگذارید؟
هنوز اینقدر خوشحال میشوم که همه کارهایم تمام شود و کتاب و عینکم را بغل بگیرم و در گوشهای بخوانم. الان یک سری رمان نوجوان میخوانم که خیلی خوبند؛ بهخصوص کتابی که از آقای مرادی میخوانم. مجله هم میخوانم. نشنالجغرافی و طبیعت را دوست دارم. بعضی از حروف را نمیتوانم بخوانم مثل حروف روزنامه اطلاعات. هنوز عاشق خواندن هستم.
زن ایرانی استثنایی است
زنان در جامعه بیشتر خودشان را مسئول میدانند تا مردان. شاید بهخاطر حس مادرانهشان است. این مسئولیت از همان دورههای شما بوده. وقتی مقایسه میکنید، وضعیت زنان امروز را چطور میبینید، آنها حس مسئولانهتری نسبت به جامعهشان دارند یا در دوره شما این نگاه متفاوتتر بوده؟
الان خیلی بهتر شده. رشد زن ایرانی در جهان استثنایی است. ما فقط به این قضیه درست نگاه نمیکنیم. زن ایرانی همیشه ویژه بوده و استاندارد بالایی داشته. همه محققان هم نوشتهاند که زن ایرانی از نظر شخصیتی زن ویژهای است. الان زنان ایرانی بسیار متفکر، پیشرفته، فرهنگساز، آماده پذیرفتن دیدگاههای منطقی، آماده کمک، آماده مشارکت و.. هستند. فقط راه را برای آنها باز نمیکنیم و معرفیشان نمیکنیم. زن ایرانی با تمام قدرتمندیاش زنی سنتی است. زن سنتی نیاز به حمایت دارد تا از خانه بیرون بیاید. یک ایده خیلی قدیمی هست که میگوید اگر زن بیرون بیاید دچار فساد میشود و...این هم خلق مردانه است.
سالمندیام را دوست دارم
روز سالمند در پیش است. تعریفی از سن سالمندی دارید؟
سن سالمندی از نظر بیولوژیک قطعا معنایی دارد ولی از نظر روحی واقعا میشود رویش کار کرد که سالمندی دیرتر ظاهر شود. یا حتی برنامهریزیهایی کرد که سالمندی را خوشحال گذراند. دوستانی در اصفهان دارم که مؤسسه رنگینکمان سپید را راهاندازی کردهاند و بین مادربزرگ، مادر و نوه ارتباط ایجاد کردهاند و با برنامههایی که داشتند فعالیتهایی را که یک سالمند میتواند انجام بدهد، احیا کردهاند. سالمندی را باید بهعنوان یک واقعیت پذیرفت. باید جامعه، شهرداری، جامعه مدنی و...کمک کنند تا سالمند شرایط بهتری داشته باشد. مثل شهر دوستدار کودک، باید شهر دوستدار سالمند هم داشته باشیم. بهویژه که تعداد سالمندان رو به افزایش است. سالمند باید تجربههایش را با جامعه و خانواده سهیم شود. مهم کنار نگذاشتن سالمند نیست بلکه دیدن او است. سالمند پر از قصهها، دیدارها و برخوردها و تجربه است. سالمند یک دنیاست. وقتی به تاریخ توجه نمیکنیم به سالمند هم توجه نمیکنیم. من بخشی از تاریخام. خودم چون تاریخ را دوست دارم، سالمندی خودم را هم دوست دارم. سالمندان را هم دوست دارم.
دیدار با تختی لذتبخش بود
پدر شما مهمانهای زیادی داشتند، از خاطرات آن دیدارها بگویید. کدامیک از آن آدمها روی شما بیشترین تأثیر را گذاشت؟
همه آدمها در ساختن یک آدم تأثیر میگذارند. وقتی پدرم در اصفهان استاندار بود، یک بچه آهویی داشتم که در چاه افتاد و مرد. گفتم باید تدفین رسمی شود. برایش قبر کندند. سیمای باغبانی که با حیرت ولی بامحبت قبر را میکند، هیچ وقت یادم نمیرود. هر ذرهای از انسانها روی آدم تأثیر میگذارد نه مقام مهم و نه جنسیت و نه سواد. در بین این آدمها آقای تختی برای من مهم بود. به تازگی هم مسکو بودم و به اتاقی رفتم که تختی را آنجا دیده بودم و خاطره آن روز برایم تجدید شد. آن سالها که ما روسیه بودیم، تختی در مسکو مسابقه داشت، جهان پهلوان بودند و وقتی در آن تالار قهرمان شدند و فریادهای ایران ایران را شنیدم، روی من خیلی تأثیر گذاشت. من برای دیدن کشتیاش به تالار رفتم و بعد مسابقه هم به سفارت دعوت شدند. موقع غذا حیرانی ایشان را در برابر نبودن قاشق برای خوردن برنج دیدم. در غرب عادت است که با چاقو و چنگال غذا بخورند و نه قاشق. تختی از اینکه همه ایستاده بودند و بشقابهایشان را بهدست گرفته بودند و غذا میخوردند، حیران مانده بود. اتاق دیگری در سفارت هست، همان موقع در را باز کردم و به خدمهای که آنجا بود گفتم از همه غذاهایی که هست روی میز بگذارید و به آقای تختی گفتم بنشینید و غذا را بخورید، لازم نیست ایستاده بخورید و زجر بکشید. برای ایشان قاشق هم آوردند. ایشان به من گفتند: «این چه جور زندگی است؟ اینطوری که تکلف زیاد هست، خیلی سخت است.» گفتم این قوانین دیپلماسی است. برایم جالب بود که ایشان خیلی علاقهمند نبود تن به جبر بدهد و خودش را به صلابه بکشد و آن مدلی غذا بخورد. میخواست به ریشههای سنتی خودش برگردد و هیچ دلیلی نمیدید که آنها را ترک کند. دیدار ایشان کوتاه ولی لذتبخش بود. آقای نامجو را وقتی دیدم که قهرمان جهان شده بودند. سادگیاش و مسلک ورزشکارانهاش برایم جالب بود. در کل ورزشکاران را خیلی دوست داشتم. خیلی از افراد بودند که میدیدم و روی من تأثیر میگذاشتند. چندی پیش عکس استاد نفیسی را روی یکی از مجلهها دیدم. یادم آمد وقتی ما کابل بودیم، ایشان 3ماه آنجا درس میدادند و من چقدر شیفته تسبیح ایشان بودم. تسبیح دانه درشتی بود که تقتق صدا میکرد. لطف کردند و به من شاهنامه هدیه دادند. تأثیر، اتفاق خاصی است که میشود از هر کسی گرفت.