به انگیزه نود و هفتمین سال کودتای سوم اسفند 1299- 2
دوستی یا دشمنی؛ مسئله این است
محسن میرزایی:
کابینه سیدضیاءالدین طباطبایی چند ماهی بیشتر دوام نیاورد و او معزول و راهی اروپا شد. سیدضیاء در سالهای سلطنت سردار سپه در فلسطین اقامت داشت و پس از وقایع شهریور 1320 به ایران آمد و دوباره فعالیتهای سیاسی خود را آغازکرد و به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد. سیدضیاءالدین طباطبایی در اواخر عمر خود با یکی از روزنامهنگاران- به شرط آنکه متن مصاحبه او تا زمانی که در قید حیات است منتشر نشود- مصاحبهای انجام داد که اینک خلاصهای از آن از نظر خوانندگان گرامی میگذرد.
مصاحبهکننده بیمقدمه نخستین سؤال خود را مطرح کرده و میپرسد: آقا راست است که شما انگلیسی هستید؟ و سیدضیاء در جواب میگوید: بله، اینطور میگویند.
کاغذ و قلمی در دستم بود و داشتم جواب سید را مینوشتم که دست روی دستم گذاشت به معنای آنکه: صبر کن و ننویس. مردی که در برابر من نشسته بود صریحاً آنچه را که در ذهنش میگذشت، بیان میکرد. بیش از هر چیز صراحت و صداقت او نحوه فکر مرا دربارهاش عوض کرد. تا پیش از اینکه به دیدنش بروم و پرسشم را بیمقدمه طرح کنم، فکر میکردم با یک آدم دو پهلوی محتاط میانهرو طرف هستم.
چرا شما طرفدار انگلیسیها هستید؟
-این بهدلیل ترس است. تاریخ 300 ساله اخیر نشان داده و ثابت کرده که انسان در دوستی با انگلستان ضرر میکند اما دشمنی با انگلستان موجب محو آدمی میشود و از آنجایی که بشر اسیر دست تجربیات خویش است و با توجه به مشکلاتی که در سر راه مملکت من قرار داشته است، من بهعنوان یک آدم عاقل در تمام مدت زندگیام، ضرر این دوستی را کشیدهام اما حاضر نشدهام محو شوم. بهنظرتان عجیب میآید؟ منتظر نبودید من اینطور صریح و پوست کنده با شما درباره روابط خودم با سیاست انگلستان صحبت کنم؟
ولی این روابط خصوصی شماست. درباره کس یا کسانی که مسئولیت یک دولت را بر عهده میگیرند چه میگویید؟
-در این مورد مسئله دشوارتر میشود، زیرا دوستی انگلستان با یک آدم، تنها به آن آدم ممکن است ضرر بزند، اما دشمنی دولت انگلستان با یک دولت، به فنا و نابودی آن دولت منجر خواهد شد. خودتان به همین حوادث سالهای اخیر فکر کنید، ببینید دروغ میگویم یا نه؟
منظورتان کدام سالها است؟ و چه کسانی؟
-لبخندی زد. لبخندهای سید بیشتر از هزار کلمه معنی دارد. من معنی لبخند سیاسی را روی لبهای او یافتم.
تبریز بودیم. پدرم مجتهد بود. یک ملای بزرگ. همه به او احترام میگذاشتند، زیرا مردی با تقوا و پرهیزکار بود.بارها میدیدم که مظفرالدین میرزای ولیعهد به دیدار پدرم میآمد و به قول معروف، از انفاس پدرم مدد میخواست. خانه محقری داشتیم. در این خانه آنچه نبود، تجمل و آراستگی بود. اندک اندک بزرگ شدم. مرگ مادر فرا رسید و داغی سنگین بر دل ما نهاد. بار سفر بستیم و تبریز غمانگیز را پشت سر گذاشتیم و به راه افتادیم. من 15 ساله بودم، به زنجان رسیدیم، محمدعلی میرزای ولیعهد عازم تبریز بود. ما را شناخت و اکرامی تمام کرد. پدرم همچنان در تبریز بود. ولیعهد برای اینکه لطفی در حق فرزند او کرده باشد، اسب سفیدش را به من هدیه داد. ما به راه افتادیم و همین که به نزدیک قزوین رسیدیم، نوکر تهرانی زیرکی که همراهمان بود از من اجازه خواست که مقداری رنگ خریداری کند. از او پرسیدم این رنگ را برای چه میخواهی؟ گفت: میخواهم دم اسب شما را که پیشکش ولیعهد والاتبار است همچنان سرخ رنگ نگاه دارم، زیرا اسبان خاصه شاهی دم سرخ دارند.
شما در انقلاب مشروطیت حضور داشتید؟
-بله آقا، با عمامه و قطار فشنگ و قرابینه (نوعی تفنگ سبک وزن).16 ساله بودم که در شیراز دست بهکار انتشار یک روزنامه زدم. یک پسر 16 ساله روزنامهای به نام ندای اسلام منتشر کرد. انتشار این روزنامه اسباب گرفتاری بسیار شد. من در خونم، در وجودم، احساس میکردم که باید روزنامهنویس باشم. باید حرفهایم را بزنم، اما قانون میگفت برای انتشار یک روزنامه، صاحب امتیاز آن باید 30 ساله باشد. باز به فکر فرو رفتم. این چگونه قانونی است که اجازه میدهد یک پسر 16 ساله (منظور سلطان احمد شاه است)، به نام شاه، بر مقدرات مملکتی حکومت کند اما اجازه نمیدهد یک پسر 16 ساله دیگر ایرانی عقاید و افکارش را بگوید و بنویسد؟
مگر میان من، فکر من و آدمی که احتمالاً باید در همین سن مسئولیت سنگین سلطنت را بر عهده بگیرد، چه فرقی هست؟
فکر داشتن یک روزنامه همیشه در وجود من بود اما هیچگاه نتوانسته بودم خودم آن روزنامه را داشته باشم. تا وقتی که شرق، برق و بعدها رعد را منتشر کردم. رعد انقلابیترین و بزرگترین روزنامه تند آن زمان بود. مقالاتی که من مینوشتم مثل شمشیر تیز، بهصورت مخالفان میخورد. در آن موقع بود که من احساس کردم وظیفه عظیمی بهعهده من است. این احساس مثل یک تکلیف وجدانی، مثل یک نهیب درونی، مرا وادار به تند نوشتن و باز هم تندتر نوشتن کرد. جنگ بینالملل اول بهشدت جریان داشت و مردم آن روز ایران، همه طرفدار امپراتوری آلمان بودند، زیرا به خیال خودشان سیاست روس و انگلیس دمار از روزگارشان درآورده بود اما باز هم این سید دیوانه برخلاف همه فکر میکرد. من در آن موقع طرفدار روس و انگلیس بودم. طرفدار آنها بودم برای اینکه میدیدم مخالفت با آنها به قیمت محو مملکت ما تمام خواهد شد. طرفدار آنها بودم برای آنکه میدیدم اگر فقر و بدبختی دامنگیر ملت ماست، این فقر و بدبختی از ناحیه روس و انگلیس نیست از ناحیه آدمهای مملکت خودمان است. از ناحیه رجالی است که به برافراشتن پرچم روس و انگلیس بر سر در خانه خود افتخار میکنند. افسانه نمیگویم. اینها تاریخ است، حقیقت است.
مقالات و نوشتههای روزنامه رعد، توجه مردم و خشم دولت را برانگیخت. کم کم وضعی پیش آمد که نوشتن حقایق امکان نداشت. فشار به حدی بود که ترجیح دادم روزنامهام را تعطیل و ایران را ترک کنم. درنظر داشتم که به شرق دور سفر کنم. میخواستم به چین و ژاپن بروم. بار سفر بستم و در تابستان 1917، چهار، پنج ماه پیش از شروع انقلاب بلشویکی، به روسیه رفتم و در پتروگراد آن روز و لنینگراد امروز اقامت کردم تا به وسیله کشتی دنباله سفرم را بگیرم و راه دریاهای دور را در پیش بگیرم اما وجود زیر دریاییهای آلمان در آبهای ساحلی مانع از این سفر شد و در همین هنگام بود که ناگهان انقلاب آغاز شد و شورش بزرگ و همه جانبهای در امپراتوری تزارها در گرفت.
انقلاب روسیه در وجود من که مستعد انقلاب بودم اثری عمیق گذاشت. من از نزدیک لنین را دیدم و در سخنرانیهای متعدد او حاضر بودم.در آن موقع من زبان روسی را به خوبی تکلم میکردم و حرفهای لنین را خوب میفهمیدم. به همین جهت است که همواره در همه نوشتهها و گفتههایم در طول این همه سال درباره عظمت لنین چیزی فروگذار نکردهام. حقیقت را باید گفت. لنین از بزرگترین و برجستهترین افرادی بود که به حکومت ظالمانه و سفاکانه تزاری روسیه پایان داد. لنین نمونه یک انسان متفکر زمان خود بود. شما نمیتوانید باور کنید روزی که لنین در بالکن یکی از بناهای کارگری شهر پتروگراد اعلامیه انقلاب را خواند و من در پایین پنجره ایستاده بودم، چگونه تحت تأثیر و زیر نفوذ کار شگرف او قرار گرفتم. میدانید در آن روز تاریخی لنین چه گفت؟ او در نخستین جملات نطق انقلابی خود، الغای قرارداد تقسیم ایران بین روس و انگلیس(قرارداد1907)، چشمپوشی از همه مزایا و مطالبات مالی دولت تزاری در ایران و الغای کاپیتولاسیون را از نقطه نظر دولت تازه شوروی اعلام کرد. کلمات لنین برای من که در آن پایین ایستاده بودم در حکم باز شدن دریچهای به سوی آزادی و نجات ملت ایران بود. سمت شما چه بود؟
-هیچ. یک ایرانی آواره. روزنامهنویس و خوشحال از آزادی وطنش.
ادامه در شماره آینده