صداهایی از اتاق اتوبوس
شهرام فرهنگی_روزنامه نگار
جامعهای که روی چرخها قرار گرفته و در شهر بالا و پایین میرود، بدون تردید گزینهای جذاب برای نوشتن است. اتوبوسها مثل گربهها، راهشان را به سینما باز میکنند؛ به قصهها، به تابلوهای نقاشی و البته واقعیتر از همه، خودِ خودِ زندگی. قبلترها که شهر کمی از حال حاضر خلوتتر بود و قوانین بسیار گشادتر و شلتر (محدوده طرح ترافیک اندازه سر پونزی بود که وسط نقشه تهران بزرگ فرو کرده باشند و قوانین رانندگی آنقدر سهلانگارانه که بستن کمربند ایمنی هم به کفش هیچکس نبود چه برسد به رعایت سرعت مجاز) اتوبوس یکی از نمادهای طبقهبندی در جامعه محسوب میشد؛ یعنی آنهایی که دستشان به همه جا میرسید، تمام تهران را تنهایی رانندگی میکردند و آنهایی که دستشان به هیچجایی نمیرسید، دست به جیب، در ایستگاه ایستاده بودند و آن تو (توی جیبشان) دنبال پول خرد و بلیت میگشتند، وقت هم برای گشتن بسیار بود چون اتوبوس آنقدر دیر میآمد که تا بیاید حداقل 4-3 هواپیمای مسافربری از بالای سرت، از آسمان ایستگاه، میگذشت. آنهم برای خودش جامعه چرخداری بود ولی حالا...
هرج و مرج: همه در هم چپیدهاند. محدودیتهای قانونی آدمها را بهسوی اتاقهای اتوبوسها کشانده است. ترافیک کشنده است، برای فرار از این اژدها به اتوبوس پناه میبرند که از خط ویژه بیدردسر میگذرد. بعضی خیابانها یک طرفه شدهاند و چارهای جز اتوبوسسواری باقی نگذاشتهاند. اینجا تمام شهر برای زود رسیدن عجله دارند، اتوبوس در بعضی مسیرها از مازراتی هم زودتر به مقصد میرسد. حالا اتوبوس جامعهای بدون طبقه و در حال حرکت است؛ از آن کلیشه پیر و جوان، گدا و آقای مدیرعامل بگیر تا فیلسوف و لمپن، قاچاقچی و سیاستمدار. دماغ یکی فرورفته زیر بغل دیگری، آرنج روی دنده مسافر عقبی، کمربند یکی روی دهان پیرمردی که زیر علامت «اولویت نشستن با افراد مسن است» نشسته و یک ترمز کافیاست برای اینکه همهچیز در همهچیز بیشتر هم بخورد؛ انگار ملاقه را در سوپ آدم چرخانده باشند. بوی خوبی هم از آن ترمز و این همخوردن نمیآید. خیلیها برای ترک حمام دفاعیات محکمهپسند دارند، سرراستترینش اینکه وقت ندارند. به هرحال اول باید زنده بمانی که اگر چند دقیقه فرصتش پیش آمد دوش هم بگیری.
تنازع بقا: جمعیت آنقدر زیاد است که هرقدر هم اتوبوس به خطها اضافه کنی، بازهم هر اتوبوسی به ایستگاه برسد، درهایش که باز شود، آدم عین آب از لوله ترکیده بیرون میپاشد. در همان حال که از اتوبوس آدم بیوقفه بیرون میپاشد، در ایستگاه تنگ، آدمها در جهت مخالب به سمت درهای اتوبوس پرواز میکنند. از روی سرهم عین کبوترهایی که دانه دیده باشند، به سوی درهای اتوبوس بالا میروند... . بکش کنار، زیر دست و پا نمانی. معمولا (در ساعتهای شلوغ روز، بدون تردید) اگر قصد پیاده شدن در فلان ایستگاه را دارید، باید از 2ایستگاه قبل از آن تلاش برای رسیدن به در خروجی را شروع کنید که شاید یکی دو ایستگاه بعد از فلان ایستگاه، عرق کرده و بههم ریخته، از لابهلای آدمهای بههم چسبیده راهی به هوای آزاد پیدا کنید. البته که اتوبوس هم مثل خود زندگی همیشه شلوغ نیست. ساعتهایی هم از راه میرسند که میشود وضعیت اتاق اتوبوس را «خلوتترین شلوغی» درنظر گرفت. این وضعیت هم داستانهای خودش را دارد.
شخصیتهای اتوبوسی؛ یکی مثل مرد سیاه سرتراشیده فربهای که اگر صاف بایستد، سرش به سقف اتوبوس میخورد ولی همیشه نشسته است و مدام فریاد میزند: «آقایون گشنمه، آقایون گشنمهها! آقایون! میگم گشنمهها! یه پولی بدید برم یه چیزی بگیرم بخورم. آقایون، گشنمه آقایون، میگم...» و همین فریاد مدام بلندتر و لحن تهدیدآمیزتر میشود تا جایی که در فانتزیهای ذهن هیچ بعید نیست او از روی صندلیاش بلند شود و از گرسنگی آدمهای دوروبرش را بخورد. اینطور که تأکید میکند: «گفتم گشنمهها آقایون!». یا شاید چون در بازار موسیقی فقط خواننده مرد داریم، عدهای فکر کردهاند میشود جای خالی آن آواز دگر را با صدای نازک پسربچهها پر کرد. آنها با تنبک و آکاردئون - در خلوتترین شلوغیها- وارد اتاق اتوبوس میشوند، با سر و صدا، جیغکشیدن عاشقانههای مبتذل مغز را رنده میکنند و 2ایستگاه بعد میریزند پایین یا نشئههایی که یادشان میرود در خلوتترین ساعتهای اتوبوس هم باز این اتاق شلوغ است و سیگار را همان وسط روشن میکنند؛ انگار کبریت در انبار باروت انداخته باشد، اتاق اتوبوس تبدیل به «باشگاه فحشدهی» میشود؛ فحشهای ستارهدار مثل ترکش درون گوشها فرو میروند یا کولیهایی که به خانمها گُلسر و چاقوی لیرزی میفروشند یا مرد خماری که روی صندلی چرت میزند، با قرقیای روی شانهاش و قفسی خالی جلوی پاهایش، یا... . اما مگر بیرون خبر دیگری است؟ گیریم در اتوبوس کمی فشردهتر، همهچیز در حال حرکت... این هم همان داستان است.