• چهار شنبه 2 خرداد 1403
  • الأرْبِعَاء 14 ذی القعده 1445
  • 2024 May 22
دو شنبه 8 مهر 1398
کد مطلب : 81873
+
-

پدر: چرند نگو

فراواقعیت
پدر: چرند نگو


محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامه‌نگار

از پدرم که در حال چای خوردن است می‌پرسم «پدر زندگی یعنی چی؟» پدر چشم‌هایش باز می‌شوند و به‌سرعت چایی را که در دهان دارد قورت می‌دهد و می‌گوید:
- باز این پسره احمق شروع کرد به گفتن چرندیات.
- ولی من جدی پرسیدم پدر.
- نگفتم شوخی کردی، گفتم چرند می‌گی.
من که مدت‌هاست گرفتار این پرسشم دست‌بردار نیستم:
- خواهش می‌کنم بگو پدر. تو جواب همه پرسش‌ها را می‌دونی. پدر به سوسکی که گوشه اتاق به پشت افتاده و در حال جان کندن است اشاره می‌کند: «زندگی یعنی اون سوسک.»
سوسک، بی‌حال و بی‌رمق و با صدایی افتاده می‌گوید:
- خواهش می‌کنم منو وارد درگیری خودتون نکنید. بذارید این ثانیه‌های آخر عمر...
و پاهایش که آرام تکان می‌خورد، از حرکت بازماند. با تعجب به پدر گفتم:
- او که مرد!
- می‌خواستی نمیره! کلی سم به خونه زدم.
- پس زندگی یعنی سوسک مرده؟
پدر بدون هیچ حرفی، همان جایی را که نشسته بود کمی حفر کرد. دو سه اسکلت سر را بیرون کشید و گفت:
- این هم یه معنای دیگه از زندگیه.
حوصله‌ام از نگاه تلخ پدر سررفت:
- چقدر زندگی رو تلخ می‌بینی پدر! به‌نظر من زندگی نمی‌تونه تا این حد غیرقابل تحمل باشه.
بلند شدم رفتم برای خودم چای بریزم. وقتی برگشتم دیدم از پدرم فقط یک اسکلت بی‌پوست و گوشت، باقی ‌مانده. البته هنوز استکان چای میان استخوان‌های انگشتش مانده بود. دلم را غم گرفت. رفتم که از در بروم بیرون و همسایه‌ها را خبر کنم چشمم خورد به آینه راهرو. ایستادم. داخل آینه، یک اسکلت بود. چشم به پاها و دست‌ها و اندامم انداختم؛ بله من هم اسکلت بودم. برگشتم و نشستم کنار پدر: «خب پدر حالا می‌شه بگی مردن یعنی چی؟» پدر سیلی محکمی به جمجمه‌ام زد: «در مرگ هم ولم نمی‌کنی؟»

این خبر را به اشتراک بگذارید