• سه شنبه 1 خرداد 1403
  • الثُّلاثَاء 13 ذی القعده 1445
  • 2024 May 21
دو شنبه 1 مهر 1398
کد مطلب : 80358
+
-

صورتم چیزی کم دارد

فراواقعیت
صورتم چیزی کم دارد


محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامه‌نگار

جلوی آینه که ایستادم و به صورتم دقیق شدم، احساس کردم چهر‌ه‌ام چیزی کم دارد.  یعنی چه چیزی کم داشت؟ بیشتر دقت کردم. دست بردم سمت صورتم. به چشم و دهان و بینی و گوش و گونه و پیشانی‌ام دست کشیدم. همه، سرجای خودشان بودند اما حتم داشتم در این میان چیزی کم است. عجب! این دیگر چه وضعی است؟!... همیشه گفته‌ام وقتی ذهن، روی یک چیز قفل کند دیگر سخت است دست از آن بکشد.
معلوم نبود ذهنم در صورت، چه کمبودی می‌دید که یقه‌ام را چسبیده بود و ول نمی‌کرد... آها فهمیدم، فهمیدم چه می‌خواهد. رفتم و از گلدان کوچک اتاقم یک گیاه کاکتوس که به اندازه یک تیله بود، بیرون کشیدم و دوباره رفتم جلوی آینه.  کاکتوس را در چشم چپم فروکردم. به نظرم صورتم یک کاکتوس نیاز داشت. اینکه چرا کاکتوس و نه مثلا گل یاس، نمی‌دانم.کمی که با چشم راست به صورتم در آینه نگاه کردم دیدم نه، کاکتوس چیزی نیست که صورتم نیاز دارد...دوباره خیره شدم به چهره‌ام. اصلا نمی‌فهمیدم چرا به چنین وضعی گرفتار شده‌ام... در همین فکر بودم که جرقه‌ای در ذهنم زده شد و فهمیدم صورتم چه چیزی کم دارد. حتم داشتم فهمیده‌ام. رفتم و قلم‌موی نازکی برداشتم و روی لبم چند حرف نوشتم «م.ا.د.ک.خ» کمی عقب‌تر رفتم و به حرف‌ها خیره شدم. هیچ معنایی نداشتند و به هیچ‌وجه با صورتم تناسب نداشتند.
چند حرف دیگر نوشتم که آنها هم بی‌معنا بودند، یکی، دوبار هم که معنا داشتند، چیزی نبودند که صورتم بخواهد... دوباره به صورتم دقت کردم... بارها چیزهای مختلفی به ذهنم رسید که احساس کردم صورتم به آنها نیاز دارد و بعد دیدم، اشتباه فکر کرده‌ام... گذشت و گذشت و گذشت. یک روز که همچنان به صورتم در آینه خیره بودم و دنبال چیزی می‌گشتم، چشمم به چین و چروک صورتم افتاد. عجیب بود؛ روزی که فکر کردم در چهره‌ام کمبودی هست هیچ چین و چروکی دیده نمی‌شد...دیر به خودم آمده بودم؛ خیلی دیر.

این خبر را به اشتراک بگذارید