زنده باد زندگی
دیدار با مردی که کسی فکرش را هم نمیکرد از فرش به عرش برسد
حمیدرضا بوجاریان /خبرنگار
« روزهای تاسوعا و عاشورا که شبهای غم و اندوه برای مردم است، برای من و امثال من که مواد همهچیزشان شده حال و هوای مهربانی داشت. مردم نذری میدادند و خیلیها نذرشان را بین کارتنخوابها و معتادان بیکس و کار پخش میکردند. بیشتر نذریها قرمه سبزی بود یا قیمه. توزیع نذریها باعث میشد برای چند شب هم که شده با شکم سیر بخوابم.»؛ این داستان داوود یاریاری است که 20سال از بهترین سالهای زندگیاش را پای موادمخدر سنتی و صنعتی ریخت اما، یک اتفاق واعتمادی که مانند نوشدارو عمل کرد، این کارتنخواب کوهها و کف خیابان را به مردی تبدیل کرد که فتح قله کوهها، برایش تفریحی معمولی است.
مردی لاغراندام و خوشصحبت است. فرزند طلاق است و از اینکه درباره گذشتهای که به آن افتخار نمیکند حرف بزند، ناراحت نمیشود. میگوید: دوست دارد با بیان گذشتهاش برای دیگران، راهی را برای نجات افرادی که هنوز در گرداب موادمخدر اسیر هستند، باز کند تا شاید یکی دیگر هم دوباره طعم شیرین زندگی را بچشد. داوود یاریاری سال 65، وقتی تنها 16سال داشت، طعم تلخ جدایی پدر و مادر را چشید. هنوز حیران این جدایی و هضم آن بود که پایش لغزید و در دامی افتاد که تا 20سال بعد پابندش کرد؛ « اول حشیش کشیدم. یک سال مصرفکننده بودم تا اینکه کارم به کارتنخوابی کشید. پدرم از خانه بیرونم کرد. بیپولی باعث شد دنبال مواد ارزانتری مثل تریاک بروم. تریاک هم یکی دو سال بیشتر جواب نداد و بعد از آن دنبال هروئین رفتم و شدم مصرفکننده دائمی آن» .
فرار از رهایی
سالهای کارتنخوابی، روزهای گرم و سرد زیادی داشت. برف و باران در زمستان گاهی چنان تند و تیز بود که یارای مقاومت کردن دربرابرش برای افرادی که لباسهای ضخیم به تن داشتند هم امکان نداشت، چه برسد به کارتنخوابی مانند داوود که از دار دنیا تنها یک کیسهخواب دستدوم رنگ و رو رفته سوراخ نصیبش شده بود و تنپوشی که تنها از عریانی نجاتش میداد. در این وانفسا پنجرهای از امید پیش روی داوود باز شد؛ «مادربزرگم از قدیمیهای میدان هفتتیر بود. وقتی هنوز معتاد نشده بودم با بچههای همسایهاش بازی میکردم. زمستان سال 68 بود که یکی از همان همبازیهای قدیمی را دیدم. ازحال و روزم فهمید کارم زار شده است. برخلاف دیگران که با دیدن یک معتاد فکر میکنند باید او را خرد کرد، بدون لحظهای تردید دستم را گرفت و به خانهشان برد». داوود، حرفش را اینطور ادامه میدهد: «اولین بار وقتی به خانه خانم خرمی رفتم، مصرفم شدید بود. کمکم که بهخودم آمدم دیدم هفتهای نیست که به خانهشان نروم. در همین رفتوآمدها بود که خانم خرمی همپای صحبتم شد.» حجب و حیا و شدت بالای اعتیاد، داوود را نگران کرده بود که نکند کاری دست دوستش بدهد و معتادش کند. بنابراین خانه خرمیها را ترک کرد؛ «نگران بودم دوستم بهخاطر اعتیادم، معتاد شود. از خانه بیرون زدم و سعی کردم شبها را در پارک به روز برسانم. خانم خرمی و خانوادهاش را بارها دیدم که در پارکها دنبالم میگردند. هر بار پنهان میشدم تا دردسری برایشان درست نکنم». این تعقیب و گریز تا سال 85 ادامه داشت.
ورزش حتی در اعتیاد
با اینکه اعتیاد همهچیز را از داوود گرفت اما هنوز یک سنگر باقی مانده بود که نه داوود دوست داشت آن را از دست بدهد و نه اعتیاد زورش میرسد که آن را فتح کند؛ «من عاشق ورزش بودم. زندگی در کوههای درکه هم این علاقه را در من زنده نگه داشته بود. با اینکه مواد مصرف میکردم و دوز مصرفم بالا بود، روزی چند ساعت میدویدم و از ورزش کردن بیزار نشده بودم». داوود از اینکه کوه، او را به کوهنوردی علاقهمند کرده بود میگوید؛ «آرامشی که در کوه بود، جای دیگری سراغ نداشتم. کوهنوردی برایم به آرزو تبدیل شده بود؛ آرزویی که فکر میکردم هیچ وقت به آن نمیرسم و باید در خیالم با آن زندگی کنم». تا سال85، رویه زندگی داوود به این منوال پیش میرود، اما او تصمیم میگیرد برای رسیدن به آرزویش مواد را ترک کند. راهی کمپ میشود و بندهای مواد را از دست و پایش باز میکند.
اعتمادی که من را ساخت
بی اعتمادی، دردی است که معتادان آن هم معتادانی که سالها درگیر افیون هستند را از پا درمیآورد. نگاه جامعه به افرادی که مواد را ترک کردهاند، بسیاری از بهبودیافتهها را دوباره راهی سرزمین هپلیها میکند. داوود هم 3ماه تلاش کرد تا خود را دوباره پیدا کند اما کسی به او برای هیچ کاری اعتماد نمیکرد. خانم خرمی و خانوادهاش تکیهگاهی بودند که داوود به دنبالش میگشت؛ «با خانم خرمی که جای مادرم هستند، تماس گرفتم. خبر دادم که مواد را ترک کردهام و کمک میخواهم. خیلی زود پیدایم کردند. کلید خانه را بدون هیچ قید و شرطی با تمام اسباب و اثاثش در اختیارم گذاشتند. من را میشناختد و میدانستند اعتمادشان را بیجواب نمیگذارم. آنقدر این اعتماد شیرین بود که مدتی که در آن خانه بودم، احساس میکردم برای کسی اهمیت دارم. حمایت خانم خرمی و خانوادهاش و راهنمایان تشکل حامی معتادان باعث شد اعتماد به نفسم را پیدا کنم و داوود دیگری شوم.»
روزی که احساس کردم یتیم نیستم
اعتیاد داوود باعث شده بود که کسی از اقوام و دوستانش سراغی از او نگیرند. بیاطلاعی فامیل از داوود، بیخبری او از خانوادهاش را هم بهدنبال داشت؛ خانوادهای که بعد از سلامت داوود هم میل چندانی به داشتن ارتباط با او ندارند؛ «تا سالها از خانواده، مادر و پدرم خبر نداشتم. پدرم ازدواج کرده بود و ازهمسر دومش بچه داشت. حتی خبر نداشتم که برادر و خواهر ناتنی دارم. ارتباطم با خانواده پدرم کاملا قطع بود. وقتی سلامتیام را به دست آوردم و زن و زندگی برای خودم جفت و جور کردم، پدرم به سراغم آمد. به خانهام سر زد و با عروس و نوههایش حرف زد. پسرم را روی زانویش نشاند و دست محبتش را بر سرش کشید. آن روز احساس خیلی خوبی داشتم؛ حسی که گفتنش برایم سخت است اما آنقدر شیرین بود که آن لحظه و آن نگاه پدرم را فراموش نمیکنم.» پدر داوود سال گذشته درگذشت اما آخرین دیدار داوود با پدرش و نگاهی که پدر به پسرش کرده بود باعث شده که داوود پدرش را مانند جان خودش دوست داشته باشد.
فتح دماوند با پوتین سربازی
زندگی کمکم داشت روی خوش خودش را به داوود نشان میداد. با تلاش گروههای حامی معتادان بهبودیافته، کاری برای داوود پیدا شد. حقوق بخور و نمیری میگرفت که میتوانست با آن معیشتش را تامین کند. بهبود وضعیت اقتصادی و دو دوتا چهارتا کردنهای داوود او را به نتیجه رساند که پای کوه برود. این بار نه برای کارتنخوابی بلکه برای بالا رفتن و فتح قله؛ «تقریبا 4ماه از دوره پاکیام میگذشت. تلاش کردم آرزویی که داشتم را عملی کنم. برای همین 2سال تمرین کردم. با برخی از کوهنوردهای دیگر هم تمرین میکردم. دفعه اول سال 86یا 87 بود که برای صعود اقدام کردم. هیچ وسیلهای که مناسب صعود باشد در اختیار نداشتم و تقریبا دست خالی بالا رفتم. کفشی که داشتم یک پوتین سربازی بود. وقتی بالای قله رسیدم، پاهایم یخ زده بود. با هزار سلام و صلوات پاهایم از قطع شدن نجات پیدا کردند. تازه آن موقع بود که همراهانم متوجه سرگذشتم شدند؛ دوستانی که هرکدام در صعودهای بعدی حمایتم کردند و بخشی از تجهیزات کوهنوردی را برایم تهیه کردند. الان 24بار به قله دماوند و قلههای آرارات، لنین، علمکوه، دنا، الوند، سبلان، آزادکوه و تمام کوههای بالاتر از ارتفاع 4هزار و 500متر ایران صعود کردهام.»
نگاهتان را عوض کنید
داوود برنامههای بزرگی در سر دارد. میگوید: قطاری که راه افتاده قرار نیست در ایستگاه دماوند متوقف شود. او میخواهد، فعالیتهای حرفهای ورزشیاش را در52سالگی دامنهای وسیعتر بدهد و سالهایی را جبران کند که در عالم نشئگی از دست داده است؛ «با اینکه درآمد کافی ندارم اما میخواهم به همه کسانی که به معتادان متجاهر و کارتنخوابها به چشم بدی نگاه میکنند بگویم این نگاه درست نیست. اگر مردم روش برخوردشان را با یک معتاد عوض کنند و مانند خانم خرمی یاور و حامی معتاد باشند، بسیاری از معتادان میتوانند دوباره به زندگی برگردند و احیا شوند. این کار سخت نیست و تنها یک تغییر نگرش به زندگی و جامعه نیاز دارد. تغییر نگرشی که زندگیهای بسیاری را نجات خواهد داد.» او حرفش را اینطور ادامه میدهد: «زندگی من و افرادی مثل من فقط نیازمند یک محبت است. نیازمند رفتاری از سوی مردم است که بوی انسانیت بدهد. آن موقع قول میدهم داوودهای زیادی هستند که با ظرفیتی که دارند میتوانند شگفتیساز باشند».
زندهباد زندگی
داوود ازدواج کرده، 2فرزند دارد و همسری که دوستش دارد و به او افتخار میکند. حامی کسانی است که دوست دارند زندگی خود را تغییر دهند. بسیاری را برای کوهنوردی تمرین میدهد و میخواهد از جوانهایی که دور و برش هستند کوهنوردانی متعهد و توانمند بسازد تا رسیدن به قله کوهها برایشان یک آرزو نباشد. میگوید زندگی را 12سال و 8ماه و چند روز است که بدون هیچ دود و دمی دوباره تجربه کرده و چقدر از این تجربه به شیرینی یاد میکند. وعده دارد هر جمعه، با دوچرخه رکاب شکسته و کهنهاش از تهران تا کرج را رکاب بزند. او حالا دارد زندگی را زندگی میکند؛ با ورزش، اعتمادی که خانواده خرمیها به او دادند و دوستانی که بهدلیل اعتیاد ترکش نکردند و ماندند تا او از شکستهای گذشته پلی بسازد برای آینده؛ پلی که ستونهایش به این سادگیها در کنار خانواده ریختنی نیست.
سالهای سخت
سالهای کارتنخوابی، روزهای گرم و سرد زیادی داشت. برف و باران در زمستان گاهی چنان تند و تیز بود که یارای مقاومت کردن دربرابرش برای افرادی که لباسهای ضخیم به تن داشتند هم امکان نداشت، چه برسد به کارتنخوابی مانند داوود که از دار دنیا تنها یک کیسهخواب دستدوم رنگ و رو رفته سوراخ نصیبش شده بود و تنپوشی که تنها از عریانی نجاتش میداد
اعتماد درمان درد
بیاعتمادی؛ دردی است که معتادان آن هم معتادانی که سالها درگیر افیون هستند را از پا درمیآورد. نگاه جامعه به افرادی که مواد را ترک کردهاند، بسیاری از بهبودیافتهها را دوباره راهی سرزمین هپلیها میکند