• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
یکشنبه 31 شهریور 1398
کد مطلب : 80067
+
-

آرزو داشتم مادر شهید باشم

روایتی از درددل‌های مادران شهید؛ آخرین بازماندگان جنگ

آرزو داشتم مادر شهید باشم

خدیجه نوروزی /روزنامه‌نگار

پدر با مهربانی گوشی را بر‌می‌دارد و با صدایی که یک دنیا محبت در خود جای داده، پاسخ‌مان را می‌دهد و می‌گوید حاج‌خانم در حال خواندن نماز است. بعد از چند‌دقیقه‌ای صدایی واضح و رسا از آن طرف خط می‌گوید که عفت یوسفی هستم دخترم. آنقدر صدایش جوان به‌نظر می‌رسد که با شک و تردید می‌پرسم؛ ببخشید مادر! من درست گرفته‌ام؟ شما عفت یوسفی، مادر شهیدان سیدرضا و سیدمحسن احمدی هستید؟ با مهربانی می‌گوید: بله خودم هستم. باورم نمی‌شود که با این همه مصیبت‌هایی که کشیده، داغ‌هایی که دیده و دردهایی که در سینه‌اش مالامال شده این چنین صبور و با طمانینه باشد.
وظیفه حکم می‌کرد که به دیدارش برویم و از نزدیک پای درددل‌هایش بنشینیم و ادب را تمام و کمال به جای آوریم اما سعادت نصیبمان نشد و خانواده شهیدان احمدی مزرعه به‌دلیل بیماری دایی در تهران حضور نداشتند و عازم اصفهان شده بودند.
مادر 70سال دارد اما خاطرات دوران انقلاب، جنگ و شهادت فرزندانش را چنان لحظه‌به‌لحظه در گنجینه قلبش ثبت‌و‌ضبط کرده که هیچ‌گاه فراموش نشود. آن خاطرات هنوز همان‌قدر زنده است. به 57سال قبل بازمی‌گردد؛ زمانی که 13سال بیشتر نداشت و به حجله رفت. یک سال بعد با تولد سیدرضا، نام اعظم مادر را بر تاج نهاد؛ درست همزمان با تبعید حضرت امام. مادر بود اما پا‌به‌پای همسرش قبل از انقلاب و در زمان رژیم پهلوی در برنامه‌های ضد‌سلطنتی حضوری فعال داشت و اعلامیه و نوار امام را پخش می‌کرد. 4فرزندش را نیز با همین حال‌و‌هوا تربیت کرد. سیدرضا، بچه اولش از 5سالگی به پدرش کمک می‌کرد. هر زمان که خواندن پدرش از رساله امام تمام می‌شد آن را به چاه آب درون منزل می‌برد و در کنار نوارها و اعلامیه‌های دیگر پنهان می‌کرد. سیدرضا 2سال داشت که از اصفهان به تهران کوچ کردند تا با سکنی گزیدن در محله پیچ‌شمیران برگ جدیدی از زندگی سیاسی و انقلابی‌شان ورق بخورد. با لحنی آرام می‌گوید: دخترجان! آنقدر در آن دوران صدمه خورده‌ام که اگر بخواهم تک‌به‌تک برایت بگویم به اندازه یک کتاب می‌شود.

نگران نباش من هم شهید می‌شوم
از جنگ و مجاهدت‌هایش که می‌گوید هیجان را می‌شود در وجودش حس کرد؛ گویی هنوز هم همان دختربچه 14ساله‌ای است که مردانه در میدان حضور داشت اما زمانی که نقش‌اش در جایگاه مادر پررنگ‌تر می‌شود یک لحظه صدا از پشت تلفن قطع و سکوت حکمفرما می‌شود. اینجا اشک‌ها هستند که پادشاهی می‌کنند و بسیار زیبا به خاطرات رنگ‌و‌بوی تازگی می‌بخشند. می‌گوید: هر دو فرزندم قد رشیدی داشتند اما سن و سال کمی داشتند که شهید شدند و من در حسرت پیکرشان روزگار گذراندم. سیدمحسن 13سال بیشتر نداشت و سیدرضا هم 19ساله بود که برگه رضایت من و پدرش را گرفت تا راهی جبهه شود. آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که چطور مرا با خوشحالی در آغوش گرفت و گفت: اگر شهید شوم قول می‌دهم نخستین کسی باشم که برای رفتن به بهشت شفاعت‌ات می‌کنم.
دلتنگی یک آن، چنان فشاری بر سینه‌اش وارد می‌کند که موج صدایش سوزناک‌تر می‌شود و ادامه می‌دهد: قبل از انقلاب عاشق این بودم که یا همسرم یا یکی از فرزندانم شهید شود. دوست داشتم به عشق حضرت زینب(س)، من هم مادر شهید باشم. اما از اینکه در آن دوران این اتفاق حائز نشد افسوس می‌خوردم. روزی سیدرضا که این حال مرا می‌دید گفت: مادر این انقلاب سرپایینی‌هایش را رفته و در مسیر سربالایی کار سخت‌تری دارد. تازه انقلاب شده و ما کارهای ناتمام بسیاری داریم. نگران نباش من هم شهید می‌شوم.

همدردها
عفت یوسفی دردها و رنج‌های بسیاری طی این دوران کشیده. بعد از شهادت دو فرزندش، داغ فرزند 22ساله‌اش بر اثر ایست قلبی را نیز کشید. در تمام این دوران تنها چیزی که آرامش می‌کرد و به وی قدرت تحمل می‌داد حضور در جمع مادران شهیدی بود که همدردش بودند. در مورد این ملاقات‌ها می‌گوید: 33سال بیشتر نداشتم که داغ فرزند دیده بودم. در محله ما خانم طوبایی که خودش هم مادر شهید بود، شب‌های پنجشنبه هفته‌ای یک‌بار دورهمی و جلسات قرآنی برگزار می‌کرد و برای سربازهای عازم به جبهه‌ آش پشت پا می‌پخت. کم‌کم این دورهمی‌ها با پا به سن گذاشتن‌مان شکل منسجم‌تری به‌خود گرفت و ما با هم به مسافرت‌های جمکران و مشهد می‌رفتیم. آخر هفته‌ها بر سر مزار فرزندانمان می‌رفتیم و از صبح تا شب را آنجا می‌گذراندیم. غذا می‌پختیم و از خاطرات شهیدانمان برای هم تعریف می‌کردیم. با هم اشک می‌ریختیم. یادش به خیر! چه دورانی بود. کمتر غم بر دلم سنگینی می‌کرد و غصه می‌خوردم. انگار تاب و تحملم بالا رفته بود اما الان که دچار کهولت سن شده‌ام و پادرد امانم را بریده دیگر از آن ملاقات‌ها و دورهمی‌ها خبری نیست. بسیاری از مادران شهید فوت شده‌اند و آنهایی هم که در قید حیات هستند مانند من ناتوان هستند. غروب‌ها که می‌شود دلم بسیار هوای فرزندانم را می‌کند. (با گریه)دوست داشتم کنارم باشند اما چه کنم که آرزوی محالی است. البته من راضی‌ام به رضای خدا و همین رضایت، نبودشان را برایم قابل‌تحمل و شیرین می‌کند. فقط کمی غصه دارم از اینکه مادران شهید که به‌نظرم شهیدان زنده جنگ هستند و آخرین یادگاری‌های به جا مانده از آن دوران، تا این حد مظلوم هستند. خودم را نمی‌گویم چون هنوز فرزندی دارم که زیر پر‌و‌بالم را بگیرد اما بیشتر غم مادرانی دلم را به آتش می‌کشد که تک‌فرزندشان را راهی جبهه کردند و اکنون که همسرشان فوت کرده بی‌کس و تنها حتی قادر نیستند به دکتر بروند و تحت درمان قرار بگیرند. برخی از نظر مالی در سختی و رنج‌اند. چرا نباید کسی کمک حالشان باشد؟ زمان جنگ و نیاز آنها صادقانه همه هستی‌شان، تنها دارایی‌شان را دودستی تقدیم این انقلاب کردند اما چرا باید تا این اندازه مهجورانه گذران زندگی کنند؟ حتی کسی نباشد تا پای درددل‌شان بنشیند تا کمی از بار غمی که سال‌هاست تنها به دوش کشیده‌اند کاسته شود. من در زمان توانایی‌ام تا جایی که از دستم برمی‌آمد سعی می‌کردم در کنار این مادران باشم و اگر کسی از آنها نیاز به کمک داشت دریغ نمی‌کردم اما افسوس که دیگر توان ندارم و خودم پیر شده‌ام.
کاش جلوی رفتنش را گرفته بودم
آمنه افشاری، مادر شهید اکبر مختاری هم درددل‌های مادرانه بسیاری در سینه دارد که سال‌هاست بازگو نکرده. می‌گوید: پسرم 18سال بیشتر نداشت که کوله‌بارش را جمع کرد و عازم جبهه شد. غم دوری‌اش برایم غیرقابل تحمل بود و آنچنان بی‌تاب بودم که هر کاری می‌کردم آرام نمی‌شدم. هیچ‌گاه داغ دوری‌اش برایم کهنه نشد و به آن عادت نکردم. فقط اشک‌ها کمی آرام‌ام می‌کرد تا بتوانم نبودش را تاب بیاورم. چند روز بعد از اینکه خبر شهادتش در عملیات والفجر 8 را دادند پیکرش را آوردند و آن را با تمام وجود در آغوش کشیدم. پسر بزرگم بود و دلم می‌خواست جلویش را بگیرم و نگذارم برود اما حریفش نشدم و رفت. بی‌تاب رفتن بود و می‌خواست به سایر دوستانش بپیوندد. بعد از شهادتش هر سال به زیارت قم و مشهد می‌روم و به نیتش خیرات می‌کنم. هر سال برایش سالگرد می‌گیرم. البته ناخوش‌احوالم و توانم مانند قبل نیست تا مانند هر سال مرتب بر سر مزارش بروم. ما مادران شهید دیگر نفس‌های آخر را می‌کشیم و نسل‌مان رو به اتمام است. همسرم فوت شده و دیگر پای رفتن به مجالس شهدا را ندارم اما دلم نمی‌خواهد مردم، شهیدی که در راه انقلاب دادم و به‌خاطر آن این‌همه رنج را تحمل کردم فراموش کنند. دلم می‌خواهد اگر حتی روزی من نبودم همه از فرزندم یاد کنند.



چرا نباید کسی کمک حالشان باشد؟
خودم را نمی‌گویم چون هنوز فرزندی دارم که زیر پر‌و‌بالم را بگیرد اما بیشتر غم مادرانی دلم را به آتش می‌کشد که تک‌فرزندشان را راهی جبهه کردند و اکنون که همسرشان فوت کرده بی‌کس و تنها حتی قادر نیستند به دکتر بروند و تحت درمان قرار بگیرند. برخی از نظر مالی در سختی و رنج‌اند. چرا نباید کسی کمک حالشان باشد؟ 

 

این خبر را به اشتراک بگذارید