مرتضی کریمی | دانشجوی دکتری انسانشناسی:
ناتادچا اسپونسل معتقد است که در فرهنگ آمریکایی سلاموعلیککردن، شبیه غذاهای فوری و بستهبندیشده است؛ هیچکس انتظار ندارد که شما بایستید و حال واقعی خود را شرح دهید. حتی بسیاری اوقات آدمها صبر نمیکنند تا همان پاسخ کوتاه عرفی را هم بشنوند؛ اما در تایلند، وقتی از کسی میپرسید «خوبی؟»، یعنی «کجا میروی؟ غذا خوردهای؟» و.... درحالیکه در آمریکا پرسیدن حال دیگران، بیادبی و بهخطرانداختن آرامش فرد تلقی میشود، در تایلند نپرسیدن این پرسش، نشاندهنده خودخواهی و بیتوجهیاست.
تفاوت در دو جامعه، به نوعی متقارن با دو فضای متفاوت در یک جامعه نیز هست؛ مثلا اینکه در فضاهای دوستانه در ایران، انتظار میرود آدمها تا حدودی از حالوروز هم و از اتفاقها و وضعیتهای شخصی یکدیگر مطلع باشند اما در فضاهای پزشکی، محیط، استریل و کنترلشده و عاطفهزداییشده است؛ همه رفتارها مناسکوار از قبل پیشبینیشده و حتی قابل اندازهگیری کمیاست. ورود و خروج آدمها، دما، رطوبت، بوها، مزهها و... کاملا تحت کنترل است. این کنترل نهتنها توسط افراد انسانی بلکه توسط تکنولوژی تشدید میشود. «حال» بیمار مرتب چک و با معیارهای دقیق عینی گزارش داده میشود. در این فضا روابط انسانی کاملا تحتتأثیر قرار میگیرند و خصوصا بیمار، بدل به یک کالا و شیء میشود. برای مثال فقط به یک مورد اشاره میکنیم: سلاموعلیککردن که نقطه شروع هر رابطه انسانیاست در بیمارستان بین بیمار و کادر درمان چگونه اتفاق میافتد؟
در بیمارستان وقتی پزشک از شما میپرسد «خوبی؟» منظورش چیست؟ و مهمتر از آن، انتظار دارد شما به او چه جوابی بدهید؟ آیا انتظار دارد حس واقعی خود را از زندگیکردن و از حضورتان در بیمارستان بگویید؟ آیا انتظار دارد وضعیت بیماری و درد خود را تشریح کنید؟ یا انتظار دارد همان جوابهای همیشگی و حاضر و آماده را تحویل دهید؟
اگر مثلا به شکل کلیشهای در جواب احوالپرسی دکتر، بگوییم «خوبم»، دروغ نگفتهایم؟ چقدر ممکن است برای تشریح آخرین وضعیت جسمی و بیماری خود، داستانهای مرتبط با آنها را هم تعریف کنیم؟ از کجا باید بدانیم که تا کجای داستان به بیماری و پزشک مربوط است؟ یا از کجا به بعد دیگر به پزشک مربوط نیست؟ آیا برای شما هم پیش آمده است که از ترس اینکه پزشک، حرفهای شما را قطع کند، مسائل بسیار مهم در ارتباط با بیماریتان را بازگو نکرده باشید و بعد پزشک، شما را به خاطر ندادن همان اطلاعات سرزنش کرده باشد؟ آیا گفتن و ادامهدادن برخی از داستانهای مرتبط با بیماری، حال شما را بهتر میکند؟ پیش آمده است که پیش خودتان فکر کنید چقدر خوب میشد اگر میدانستید خود دکتر چه تجربه یا داستانهایی در ارتباط با همین بیماری یا درد و پیامدهای آن داشته است؟
مثلا من از فوقتخصص زانو، پزشکی که مینیسک پایم را عمل کرد و به من توصیه میکرد که همیشه مثل نی قلیان باشم، پرسیدم که خودش از کی مثل نیقلیان شده است؟! یا از یک متخصص زانوی دیگر که متخصص آسیبهای ورزشی بود نظرش را در مورد بازی تیم ملی با آرژانتین که همان شب برگزار میشد جویا شدم و یا در اتاق عمل، خواستم قبل از بیهوشی، کل پروسه عمل را برایم توضیح بدهند و بعد هم تا آخر جراحی با متخصص بیهوشی که بالای سرم بود درباره زندگی شخصی و کاری خودم و او صحبت کردیم (به جای بیهوشی کامل از کمر به پایین بیحسم کردند؛ به آن بیحسی اسپاینال یا نخاعی هم میگویند). در هر سه موقعیت، هم پزشکان و کادر درمان و هم حضار دیگر، از اینکه من فضای اقتدارگرایانه پزشک را میشکنم شوکه شدند و البته با من همکاری کردند. اما هنوز هم نمیدانم دقیقا چطور باید دراین موقعیتها با پزشک حرف بزنم، در جواب احوالپرسی او چه باید بگویم و تا کجا اجازه دارم که با پزشک مثل یک راننده تاکسی، معلم، نانوا، گلفروش یا استاد دانشگاه صحبت کنم.