قصههای کهن
حکایتی از سعدی
ابلهی را دیدم سمین [فربه]، خلعتی ثمین [جامه گرانبها] در بر و مرکبی تازی [اسب عربی] در زیر و قصبی مصری [کتان مصری] بر سر.
کسی گفت: سعدی! چگونه همیبینی این دیبای مُعْلَمْ [پارچه منقوش] بر این حیوان لایَعْلَمْ؟
گفتم:
قَدْ شابَه بِالْوَرَی حِمارُ
عِجْلاً جَسَدًا لهُ خُوارُ
[به مردم مانند شده است خری، گوساله پیکری که او را بانگ گاوست]
یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش
بگرد در همه اسباب و ملک و هستی او
که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش
گلستان سعدی