قصههای کهن
حکایتی از سعدی
دستوپا بریدهای، هزارپایی بکشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحانالله! با هزارپایی که داشت چون اجلش فرارسید از بیدستوپایی گریختن نتوانست.
چون آید ز پی دشمن جان ستان
ببندد اجل پای اسب دوان
در آن دم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی نشاید کشید
گلستان سعدی
در همینه زمینه :