دایی
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامهنگار
ساعت ۴صبح با صدای زنگ آیفون خانه بیدار میشوید. سراسیمه به طرف آیفون میدوید و صفحه نمایش آن را نگاه میکنید. مردی را که پشت در ایستاده، میشناسید. او دایی همسرتان است. در را باز میکنید. میگوید برای انجام کار اداری به شهرتان آمده، اما برای روز بلیت اتوبوس پیدا نکرده و مجبور شده شبانه بیاید. سپس اصرار میکند داخل اتاق بروید و به خوابتان ادامه بدهید.
از خواب بیدار میشوید، میبینید وسط هال خوابیده و اطرافش چند جعبه مقوایی پذیرایی است که در اتوبوس به مسافرها میدهند. پی میبرید که او شام نخورده بوده و با آن خوراکیها خودش را سیر کرده. لباس میپوشید و سر کار میروید. حدود ساعت۱۲ موبایلتان زنگ میزند. دایی راهنمایی میخواهد که چطور میتواند برای ناهار ساندویچ فلافل سفارش بدهد. پیشنهاد میکنید از رستورانی که منوی آن روی دیوار آشپزخانه است سفارش بدهد و هزینه آن را بهحساب اشتراک شما بگذارد.
دایی خوشحال میشود. عصر وقتی به خانه برمیگردید میبینید که دایی آنجا نیست اما داخل حمام پر از مو و خردهمو است. او با ریشتراش شما اصلاح کرده. روی فرش وسط هال جای سوختگی کف اتو به چشمتان میخورد. در یخچال را باز میکنید. بستهبندی پنیرهایی که دوستتان از هلند برایتان آورده بود، باز شده و تقریبا چیزی از آن باقی نمانده. نفستان بالا نمیآید. شما خودتان از آن نخورده بودید و از چندماه قبل منتظر فرصتی مناسب بودید.
تلفن خانه زنگ میزند. جواب میدهید. اپراتور رستوران است و میگوید پول یک پرس چلو گردن با برنج اضافه، سوپ، تیرامیسو و بالتیکا را به آنها بدهکار هستید. روی زمین مینشینید و به یک نقطه خیره میشوید. هیچیک از بستگانتان نمیدانند شما چند روز قبل از همسرتان جدا شدهاید و او به خانه پدریاش بازگشته، اما نمیدانید چرا با این حال دایی او را به خانهتان راه دادهاید.