قصههای کهن
حکایتی از سعدی
اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره [گوهرفروشان بصره] که حکایت همیکرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زادمعنی [توشه] چیزی با من نمانده و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسهای یافتم پر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندمِ بریانست. باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست.
در بیابان خشکِ و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چهصدف
مردِ بیتوشه کاو فتاد از پای
بر کمربندِ او چه زر چه خزف