فرهنگ و بیفرهنگی
ابوذر چهلامیرانی/روزنامهنگار
گردن آقای نقطه ویرگول بدجور میسوخت.
چندبار زیرچشمی به دستهای راننده خپل نگاه کرد. دستهایش کوچک و مثل خودش فربه بود اما ناخنهای بلندی داشت. زیر ناخنها هم پر بود از چرک. با خودش خداخدا میکرد عفونت ناخنهای راننده وارد سر و گردنش نشده باشد. همین که آرام روی نقاط چنگخورده گردنش دست کشید تا عمق نفوذ ناخنهای راننده را حدس بزند و ببیند ناخنهای بلندش چند سانتیمتر وارد گردنش شده، درد تمام وجودش را گرفت. یاد بچگیهایش افتاد که پدر خدابیامرزش با کیسه و روشوی به جانش میافتاد و کل بدنش را سرخ میکرد؛ جوری که یک هفته طول میکشید بدنش به تنظیمات اولیه برگردد. راننده با حرص و ولع تمام مشغول تخمه خوردن بود. پوست تخمهها را به هر طرف که عشقش میکشید، پرت میکرد. صدای زمخت و گرفته راننده، حواس آقای نقطه ویرگول را از اطراف گردن زمختش به سمت خودش کشید: «فکر میکنن شهر رو خریدن و هیچکس حق نداره مسافرکشی کنه. هر چقدر هم کتک میخورن، بازم ادب نمیشن... .» در یک لحظه به یاد حرکات کماندویی راننده افتاد. بیخبر از همه جا، کنار پل پارکوی ایستاده بود تا یک نفر بیاید و تاکسی پر شود و راه بیفتد سمت میدان هفتم تیر. یکهو راننده خپل با پیکان سفیدش از راه رسید. پارک کرده و نکرده، از پشت فرمان پرید پایین و داد زد: «هفتتیر، 2نفر». سر جمع، قدش 120سانت هم نبود اما از عرض 140سانتیمتر بهنظر میآمد. سبیلهایش را تاب داده بود و یک لنگ قرمز آب خورده هم انداخته بود روی سرش. تخمه میخورد و پوستش را تف میکرد روی زمین. یکهو چشمش به آقای نقطه ویرگول افتاد و پرسید: «هفتِ تیر میری؟» تا آقای نقطه ویرگول بخواهد جوابش را بدهد، راننده پرید و دستش را گرفت و کشید سمت پیکانش. راننده تاکسی که دید آقای نقطه ویرگول دارد از دستش میرود، دست دیگر او را گرفت و کشید سمت ماشین خودش. در عرض چند ثانیه بحث راننده تاکسی و راننده خپل بالا گرفت و خپل 120سانتی، مشتی حواله راننده تاکسی کرد. آقای نقطه ویرگول خم شد تا راننده تاکسی را از جا بلند کند اما راننده خپل دست انداخت سمتش و ناخواسته گردن آقای نقطه ویرگول را با ناخنهای بلندش درید. بعد مثل کسانی که قصد آدمربایی دارند، آقای نقطه ویرگول را انداخت توی ماشینش و گاز ماشین را تو سرازیری اتوبان مدرس گرفت.
«تخمه نمیخوری؟» با این حرف راننده، آقای نقطهویرگول بهخودش آمد. هیچ اثری از تعارف راننده نبود و فقط حرفش را میزد، گرچه آقای نقطه ویرگول هم حال و حوصله تخمه خوردن نداشت. راننده گفت: «آداب شهرنشینی بلد نیستن که. اینهمه مسافر توی خیابون هست، چی میشه ما هم 2 تا مسافر سوار کنیم؟» بعد سرش را سمت بالا کرد و گفت: «خدایا! کی میخواهیم آدم بشیم؟ تا کی باید با این آدمهای بیفرهنگ بسوزیم و بسازیم؟ معلوم نیست از کجا بلند شدن اومدن تهران. هیچی از پایتختنشینی بلد نیستن این بیفرهنگها...» راننده داشت از زمین و زمان گلایه میکرد که به سرفه افتاد. پوست تخمه توی گلوش گیر کرده بود. سرش را سمت پنجره گرفت و با فشار زیاد تف کرد بیرون. پوست تخمه پرید و خورد توی صورت یک موتورسوار. موتورسوار فحش آبداری به راننده خپل نثار کرد و رفت. راننده رو به آقای نقطه ویرگول گفت: «این هم یه نمونه از بیفرهنگهای این شهر.»