پرکردن جاهای خالی
نوار ویدئوی سوهانک، طعم گیلاس و عباس کیارستمی
بهنود آوند امینی /روزنامهنگار
ماه گذشته بهمن کیارستمی در یادداشتی از پیداکردن اتفاقی یک نوار ویدئویی در گوشهای از زیرزمین خانه پدریاش خبر داد با عنوان «سوهانک»، که در واقع ماکتی است از فیلم «طعم گیلاس» و در آن عباس کیارستمی، خود جای آقای بدیعی (همایون ارشادی در «طعم گیلاس») سوار بر پاترول آشنایش در خاکراهههای سوهانک بهدنبال یافتن راهی برای اجابت خواستهاش میگردد، و بهمن در نقش سرباز و کارگر افغان و دیگر رهگذرانی که او به آنها برمیخورد ، در مقابل دوربین قرار گرفته است.
«سوهانک» که به مناسبت زادروز کیارستمی (یک تیر) نمایشی محدود داشت،در واقع قطعهای از پازل «طعمگیلاس» و آقای بدیعی است، که عامدانه کنار گذاشته شده است و نشان میدهد عباس کیارستمی چطور «طعم گیلاس» را از کلیشهها و انگیزههای شخصی میآلاید تا جهان بدون زمان و مکان اثر نهایی را پدید آورد. برای بیشتر پرسشهایی که منتقدان «طعم گیلاس» در زمان نمایشاش (و حتی تاکنون) مطرح کردهاند و بیاعتنایی فیلم به این ابهامها را از نقصهای فیلم برشمردند ، پاسخی در «سوهانک» پیدا میشود.
شاید مشهورترین این ابهامها مشخص نبودن انگیزه آقای بدیعی برای خودکشی است که موجب شد منتقدی مثل راجر ایبرت، کیارستمی را در دادن اطلاعات اساسی خسیس بداند و همین مورد را بهانهای برای همراه نشدن مخاطب با فیلم و تبدیل آن به اثری «بیاندازه ملالآور» بشمارد.* از قضا در «سوهانک» فرضیههایی برای این تصمیم آقای بدیعی مطرح میشود؛ ولی البته که هیچکدام این فرضیات (ابتلای آقای بدیعی به سرطان، بیزاریاش از مراسم عزاداری و ختم و شستوشوی پیکر متوقی و...) راهی به «طعم گیلاس» پیدا نمیکنند.
چه بسا در همین حرفها و دیالوگهای کنارگذاشته شده، لحظاتی درخشان و تأثیرگذار بود که میتوانست در نسخه نهایی روح دراماتیک تازهای بدمد، اما این لحظات (مثلا دقایقی که کیارستمی درباره شستوشوی پیکر پدرش و گفتوگوی 2مردهشور بالای سر آن حرف میزند) در حد ایدهای جذاب اما خام باقی میماند و هیچگاه از دهان آقای بدیعی (همایون ارشادی) خارج نمیشود. اینها لحظاتی بودند که میتوانستند احساسات مخاطب را هر چه بیشتر با آقای بدیعی همسو کنند تا اصرار و یکدندگی او برای مرگ خودخواستهاش باورپذیرتر و قابلدرکتر شود. اما اگر «طعم گیلاس» قرار بود این اندازه روشن و بیابهام باشد هیچ وقت در جایگاه کنونی قرار نمیگرفت.
کیارستمی نمیخواست مخاطبش برای آقای بدیعی حتی اندکی حس ترحم داشته باشد؛ نمیخواسته به او حق بدهد یا اصلا در مرتبهای قرار بگیرد که این تصمیم او را قضاوت کند. برای کیارستمی همین مهم بوده که تماشاگر زمان شروع قصه آقای بدیعی را زمان شروع فیلم بداند و هر آن چیزی که پیشتر برای او اتفاق افتاده و به این نقطه رسانده، اهمیتی نداشته باشد.
کیارستمی در قامت آقای بدیعی، بهمراتب آشفته و بیحوصلهتر از همایون ارشادی «طعم گیلاس» است. اگر همایون ارشادی در بیشتر دقایق آرامشاش را حفظ میکند و ناامیدی درونی و یأساش از زندگی را با نگاهها و لحن آمرانه درخواستش نشان میدهد، کیارستمی در برخوردهایش اضطراب خاطر را پنهان نمیکند و تشویش درونیاش را با حرکات مداوم دستها، تکان دادن سرش و گاه طعنه و لحن تند حرفهایش، نشان میدهد. کیارستمی/ بدیعی این سیاهاندیشی و ناامیدی را از جهان شخصی خود نیز فراتر میبرد و مثلا وقتی پیرمردی را میبیند که لنگانلنگان مسیری را با مشقت طی میکند، به همراه خود (سرباز/ بهمن کیارستمی) میگوید که «چرا باید به این دشواری به زندگی ادامه داد؟»
در مقابل، «سوهانک» و «طعم گیلاس» نقاط مشترک فراوانی نیز دارند که خطوط اولیه طرح کیارستمی برای فیلم اخیر را نشان میدهد؛کاراکترها ، موقعیتها و حتی دیالوگهایی که بیش از هر چیزی نمایانگر این هستند که کیارستمی از همان ابتدا میدانسته آنچه در ذهن دارد را چگونه باید روی پرده نقرهای نمایش بدهد. مثلا کاراکتر سربازی که اصالتی مریوانی دارد و بسیار آرام و بیزبان است و برخلاف انتظار آقای بدیعی (شاید بهخاطر جامهای که به تن دارد) علاقهای به شرکت کردن در آیین مرگ اکتسابی آقای بدیعی ندارد، تقریبا به همان شکلی که در نسخه نهایی روبهروی همایون ارشادی مینشیند، در کالبد بهمن کیارستمی هویت مییابد یا نمونه دیگر برخورد آقای بدیعی با جوان افغان که دوست طلبهاش برای گذران تعطیلات پیش او آمده و دیالوگ معروف «مگه خاک صفا نداره؟» که اشارهای انضمامی به یکی از مفاهیم اعتقادی و مذهبی را نیز در خود دارد، است که باز هم با کمترین تغییرات آن را در «طعم گیلاس» به یاد میآوریم.
اما «سوهانک» لحظاتی ویژه و ظاهرا بیربط به خط اصلی قصه نیز دارد. در گشت وگذار کیارستمی/ آقای بدیعی، او به دری برمیخورد که از قضا پیشتر در عکسهای عباس عطار از کیارستمی آن را دیده بودیم؛ دری سفید رنگ و دولنگه که زنگزدگیهای قهوهایرنگ جا به جای آن لکه انداختهاند و عجیب اینکه پشت این در، هیچ چیزی نیست جز دشت و طبیعت. انگارآن را از درگاه خانهای برداشته و در این خاک کاشتهاند یا شاید خانهای، که روزگاری این در مدخل آن بود، بهطور کامل نیست و ناپدید شده است. اما کیارستمی مقابل در برای لحظاتی توقف میکند و سپس از اتومبیلش پیاده میشود تا در را وارسی کند. بعد از چند لحظه، دسته کلیدش را از ماشین میآورد و سعی میکند که در را باز کند. این واکنش او (که شاید بداهه باشد) را میتوان با نگاهی سرسری به طنازی و بازیگوشی همیشگی او ارتباط داد و در همان مجموعه عکسهای عطار بررسی کرد؛ اما شاید این در که اینگونه آدمی در آستانه خودکشی را به ذوق و جنبوجوش میآورد، دروازهای باشد برای کشف دوباره معنای زندگی. هر چه باشد «درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است اما تنها چیزی است که داریم»***
عنوان مطلب اشاره به یادداشت جاناتان روزنبام درباره طعم گیلاس با عنوان «جاهای خالی را پر کنید»(شیکاگو ریدر 1997) دارد
*** از دستنوشتههای کیارستمی به تاریخ دوم تیر 1376