قصههای کهن
حکایت سعدی
بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط[شهری در عراق]، هر روز مطالبت کردی و سخنانِ با خشونت گفتی. اصحاب از تعّنت وی [بدگویی او] خسته خاطر همی بودند و از تحمل چاره نبود. صاحبدلی در آن میان گفت: نفس را وعده دادن به طعام آسانترست که بقال را بهدرم.
ترکِ احسانِ خواجه اولیتر
کاحتمالِ جفایِ بواّبان
به تمنایِ گوشت، مردن به
که تقاضایِ زشتِ قصابان