• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
دو شنبه 16 بهمن 1396
کد مطلب : 6168
+
-

ماجرای عکس‌های ربوده شده

یادداشت
ماجرای عکس‌های ربوده شده

 

مسعود فروتن | نویسنده و مجری تلویزیون :

منزل ما تلفن نداشت. «عزیزخانوم» ـ همسایه طبقه بالای منزل ما ـ رفاقت صمیمانه‌ای با مامان داشت. مامان، تلفن منزل عزیزخانوم را به پریچهره یا نزدیکان دیگر خودش داده بود و هرگاه آنها زنگ می‌زدند و با مامان کار داشتند، عزیزخانوم از پنجره نورگیر منزل خودش مامان را صدا می‌کرد و این بالارفتن و معاشرت خانم‌ها، بیش از چند تلفن معمولی زمان می‌برد.

ما با هر کسی که کار داشتیم از تلفن‌های عمومی که سر گذرگاه‌ها قرار داشت و با یک دوریالی کار می‌کرد، تماس‌هایمان را برقرار می‌کردیم.

زمانی که به دانشکده می‌رفتم اگر زودتر از زمان شروع کلاس‌ها می‌رسیدم، از تلفن عمومی سر خیابان دانشکده به منزل خواهرم پریچهره که همیشه و از اول تلفن داشتند زنگ می‌زدم و حال‌واحوال می‌کردیم و قربان‌صدقه همدیگر می‌رفتیم و خوشحال، روز را ادامه می‌دادیم.

آن‌روز موقع ناهار، وقت پیدا کردم و با پریچهره تماس گرفتم. گفت: «فردا جمعه، ناهار بیا منزل ما. بعد از ناهار، ثقفی خانه می‌ماند و از بچه‌ها نگهداری می‌کند و من و تو باید با هم به دیدن آقای زندی برویم».

آقای زندی، شوهر «عزیزجون» بود و عزیزجون، خواهرخوانده مامان. مامان در دوسالگی مادرش را از دست داده بود و پرستاری از او به مادر عزیزجون سپرده شده بود. عزیزجون آن‌موقع دختر دوساله‌ای بوده که همراه مادرش وارد زندگی مامان می‌شود. درست است که او دختر دایه مامان بود ولی آنها یک دل و یک جان، تا آخر عمر خواهرانه با هم زندگی کردند. پریچهره که به دنیا می‌آید، عزیزجون نوزاد را می‌شوید و لباس می‌پوشاند و در آغوش مادر می‌گذارد.

پریچهره که زبان باز می‌کند، به کمک مامان، او را عزیزجون می‌نامد و بعد از آن همه او را عزیزجون می‌خواندند. او واقعا عزیزترین بود.

فردا جمعه سر ناهار، پریچهره قضیه بیمارستان‌رفتن آقای زندی را برای ثقفی و من تعریف کرد. مدتی بود که آقای زندی در ناحیه انتهای روده بزرگ احساس ناراحتی می‌کرد. پزشکان گفته بودند «هموروئید» دارد و باید عمل کند. زندی می‌گفت «همان بواسیر است» و به‌شدت می‌ترسید. زندی آدم بسیار خنده‌رویی بود و فقط موقع بحث درباره این ماجرای دردناک، خنده روی لب نداشت و گریان به نظر می‌آمد؛ به‌خصوص که عزیزجون می‌گفت: «باید عمل کنی».

عزیزجون یک روز صبح شال‌وکلاه کرده بود و از خانه، عازم بیمارستان هزارتختخوابی شده بود. شنیده بود که آنجا بهترین جراحان ایران دست به عمل می‌زنند. او با بیمارستان‌های غیردولتی کاری نداشت. دلیرانه سراغ رئیس بیمارستان را گرفته بود و سرانجام به اتاق او راه یافته و ماوقع و اوضاع و احوال‌ و ترس زندی از عمل جراحی را برای رئیس بیمارستان شرح داده بود. گفته بود: «چه کنم آقای دکتر؟». رئیس بیمارستان که جراح اتاق عمل هم بود از جسارت و حمیت عزیزجون خیلی خوش‌اش آمده بود و با او قرار گذاشته بود که دوشنبه ساعت 3بعدازظهر به بهانه‌ای او را به بیمارستان ببرد و در همان طبقه‌ای که اتاق عمل قرار دارد بنشینند تا بقیه کارها را دکتر انجام دهد.

عزیزجون مدارک مربوط به اجازه عمل را امضا کرده بود و قرار دوشنبه را هم پذیرفته بود.

دکتر هم یادآوری کرده بود که «ساعت 3بعدازظهر دوشنبه، اتاق عمل آماده است؛ ببینم چه می‌کنی خانم».

دوشنبه صبح صبحانه را با هم میل کرده بودند و هنگام خروج از اتاق، عزیزجون به زندی گفته بود: «بعدازظهر به برادرت بگو مغازه‌ رو بگردونه؛ ما با هم می‌ریم بیمارستان هزارتختخوابی، دیدن مسعود که آپاندیس عمل کرده؛ دیر نیای»!

بعد از ناهار و چای، هر دوی آنها لباس مرتب پوشیده بودند و خودشان را به بیمارستان رسانده بودند. زندی از مغازه کناری خواربارفروشی خودش که قنادی خوب محله بود یک جعبه شیرینی هم خریده بود.

آنها در راهروی بیمارستان روی نیمکتی نشسته بودند. عزیزجون به زندی گفته بود: «همین‌جا بشین، من برم ببینم مسعود توی کدوم بخش بستری شده».

دکتر که در اتاقش منتظر او بوده، پرسیده بود: «آوردی شوهرت‌و؟» و عزیزجون گفته بود: «آره! روی نیمکت نشسته». با هم از اتاق راه افتاده بودند به طرف اتاق عمل. دکتر به 2کارگر سبزپوش که جلوی در اتاق عمل ایستاده بودند گفته بود: «این خانم با شوهرش می‌یاد طرف شما؛ نزدیک که شد، شما دستای مردو می‌گیرید و به طرف اتاق عمل و تخت جراحی می‌برید».

عزیزجون آمده بود طرف زندی و گفته بود: «پاشو بریم؛ کنار اتاق عمل بستری شده». جعبه شیرینی را برداشته و راه افتاده بودند. جلوی در اتاق، زندی پا پس کشیده و قدمی به عقب رفته بود. با عقب‌کشیدن او آن 2مرد، زندی را گرفته و به طرف اتاق عمل برده بودند. زندی برگشته بود و به همسرش نگاه کرده بود.

عزیزجون هم که گریه‌اش گرفته بود چادرش را کشیده بود روی صورتش.

من و پریچهره که به تخت نزدیک شدیم، عزیزجون مشغول خواندن مجله بود. با دیدن ما خنده‌ای صورت زندی را پر کرد و گفت: «فقط این شیرزن‌ ما می‌تونست اینجوری من‌و به اتاق عمل بکشونه». چشمان خوشرنگ عزیزجون پر از خنده بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید