
اقبال و شریعتی تضاد یا تشابه

محمد بقاییماکان _ نویسنده، مترجم و اقبالشناس
معمولا چنین میپندارند که میان علامه اقبال لاهوری و مرحوم دکتر علی شریعتی تشابهات فکری وجود دارد. اگر نیک بنگریم پی میبریم که بههیچوجه چنین نیست. اندیشههای محوری اقبال با اندیشههای اصلی مرحوم شریعتی تطابقی ندارد. طبیعی است هر نحله، هر دستگاه فکری و هر متفکری براساس اندیشههای محوری خود، مورد ارزیابی قرار میگیرد. چنانچه این اصل را درمورد این 2 چهره معیار قرار دهیم، معلوم میشود که اندیشههای محوری اقبال و دکتر شریعتی در یک طریق سیر نمیکنند. مرحوم شریعتی چنانکه بر همگان معلوم است از توصیفات بسیار شاعرانه و آمیخته به احساسات لطیف انسانی درخصوص شخصیتهای موردعلاقهاش سود میجست. او این شیوه را درباره اقبال نیز بهکار گرفت: «او علیگونهای است در اندازههای کمی و کیفی متناسب با استعدادهای بشری قرن بیستم.» این جمله او گرچه بهظاهر در تحسین از اقبال است اما وقتی به عمق آن نظر میکنیم میبینیم که خالی از اشکال نیست؛ به این معنا که انسانی در قرن بیستم مانند علی(ع) است؛ یعنی آگاهیها، ارزشها و صفات پسندیده او از انسان قرن اول هجری بهطور طبیعی بیشتر است که این ایهام موهن کاملا نابجا و مردود است. دیگر اینکه یکی از اندیشههای محوری اقبال تاکید شدیدی است که او بر «من آدمی» دارد که میتوان آنرا با اصطلاح «نفس» در ادب اسلامی برابر گرفت.
ازاینرو اقبال به عارفانی مانند حلاج، سهروردی، عطار، سنایی، حافظ، مولوی، بایزید بسطامی و امثال اینان که تاکید بر من آدمی داشتهاند و بهقول سعدی معتقد بودند که: «رسد آدمی به جایی که بهجز خدا نبیند» باور دارد. شریعتی اما همه اینان را که در آثارشان دیدگاه حلاج را بازتاب میدهند، دیوانه میشمارد که اقبال خود، یکی از آنان است. براساس تحقیقات «لویی ماسینیون» اقبال، حلاج را بسیار میستاید، ولی شریعتی حلاج را دیوانهای میشمارد و میگوید: «اگر ایران 19میلیون حلاج داشت تبدیل به دیوانهخانه میشد». و سپس نتیجه میگیرد که این عارفی که عطار او را در تذکرهالاولیا شیر بیشه تحقیق میخواند و ابناثیر در الفهرست 50 اثر را به او منسوب میکند، «جان پاک در راه پوک» نهاده بود.
در این مورد میتوان شواهد متعدد دیگری نیز آورد؛ ازجمله اینکه فردوسی، شاعر ملی ایران از چهرههای محبوب اقبال است و او در آثار فارسی و اردوی خود، فردوسی را با بهترین الفاظ میستاید؛ حال آنکه مرحوم شریعتی، فردوسی را که نام او مرادف ایران شده است، فردی «متعصب» میخواند که «نسبت به پادشاهان ایران باستان تعصب میورزید.» از این جمله پیداست که آن مرحوم نهتنها نمیدانسته که شاهنامه چگونه شکل گرفته، بلکه بسیار آشکار است که شاهنامه را هم نخوانده بود؛ زیرا فردوسی، شاهنامه را براساس مآخذ موجود ازجمله شاهنامه منثور ابومنصوری به رشته نظم درآورد و چیزی از خودش جعل نکرد. دیگر اینکه وقتی میگوید فردوسی به همه پادشاهان ایران باستان تعصب میورزید این جمله ریشه در بیاطلاعی او از مطالب شاهنامه دارد.
برخی از همین پادشاهان مورد تندترین انتقادها حتی در حد ناسزا در شاهنامه فردوسی قرار گرفتهاند. ازجمله آن انتقادات تندی است که در این کتاب از کیکاووس میشود و حکیم توس او را بیخرد و لاابالی و با صفاتی از این دست میخواند.
همچنین درباره یزدگرد اول میگوید: از این شاه ناپاکتر کس ندید/ نه از پهلوانان پیشین شنید. علاوه بر این یزدگرد سوم را خوار میدارد و حتی از جمشید بهدلیل اینکه سبب شد تا فره ایزدی از او دور شود بهشدت انتقاد میکند؛ بنابراین میتوان نتیجه گرفت که از سوی مرحوم شریعتی به چهره محبوبی مثل فردوسی نگاه غیرمنصفانهای شده است. دیگر اینکه اقبال، تاریخ ایران باستان را پیوسته مورد تمجید قرار میدهد و مانند دموکریتوس، فیلسوف یونانی که عظمت لذت اندیشه را با عظمت ایران باستان برابر میگرفت اقبال نیز در آثار خود هرجا که بزرگی و عظمت چیزی را به تجسم میآورد از شکوه، عظمت، مدنیت، فرهنگ و سررشتهداری ایران باستان یاد میکند. مرحوم شریعتی معتقد است که سنگنوشتههایی که در جایجای ایران وجود دارند «به عقیده توده مردم بهوسیله اجنه نوشته شده» پاسخ این سخنان را میتوان در ابیاتی از شادروان حبیب یغمایی جست که گفت:
این خانه شش هزار ساله / از ماست به موجب قباله
آن روز که خاک آن سرشتند / بر سنگ، قبالهاش نوشتند
...........
خشتی که فتاده بر زمین است / با خون دلاوری عجین است