شهرام فرهنگی
میترسم یکبار که به خواب رفتم دیگر بیدار نشوم؛ خواب به خواب بروم. بمیرم. میترسم تا وقتی میمیرم، هنوز این حس همراهم باشد که هیچ کاری در این دنیا نکردهام. من از مار میترسم. لزجی و سردی بدن غضروفیاش را تصور میکنم که دور گردنم پیچیده و سرم از ترس سنگین میشود. حتی تصورش هم مرا میترساند. از خرفشدن میترسم. از پیرمردی که روزی در اتاقی میان آدمهایی هم سن و سال بچههایش نشسته و چرند بههم میبافد. بچهها به ریشش میخندند و او که ذهنش در جهانی دیگر سیر میکند، بهنظرش اینطور میآید که چقدر روایتهایش برای این بچهها تحسینبرانگیز است. از نظر دیگران درباره خودم میترسم. میترسم بهنظرشان احمق باشم. یا ترسو، یا بیمزه، یا نفهم، یا نچسب، حوصله سربر... یا اینکه میترسم با من بودن برایشان خوشایند نباشد. آینه هم میتواند ترسناک باشد. گشادی بیش از حد کمر شلوار برای کمرم یا برعکس، روزی که زیپها به دشواری بسته شوند. به ظاهرم فکر میکنم، سالی که در آن زندگی میکنم را به یاد میآورم، از سال تولدم میشمارم و... من از امروز، از زمان حال میترسم.
میترسم و هیچجا نیستم. از ارتفاع میترسم، روی چرخ و فلک آدرنالین از تمام سلولهایم به بیرون میپاشد، در قالب قطرههای عرق روی پیشانی و دهان خشک و خندههای عصبی. از گیر افتادن در فضای بسته میترسم، گاهی به سقف نگاه میکنم و میترسم از فکر بسته بودن محیط نفسم بند بیاید. اتاق هواپیما وحشتناک است، عین این است که درون یک لوله آهنی نشسته و کیلومترها بالاتر از زمین در پرواز باشی. محیط تنگ و بسته است، راه گریز هم نیست، زیر پایت فقط آسمان است و فاصلهای به مفهوم مرگ تا زمین. من از خفه شدن میترسم.
حالا موقعیتهای ترسناک دیگری را هم بهخاطر میآورم. اینکه در جلسهای با حضور آدمهای نیمهرسمی، ناگهان کنترل روانم را از دست بدهم و سرشان فریاد بکشم یا بدتر، بلندبلند به حرفهایشان بخندم. ترسناک است، به حتم فکر میکنند مشکلی چیزی پیدا کردهام. محترمانهاش این است که عقل از سرم پریده است.
میترسم هر تصوری که تمام عمر از خودم داشتهام اشتباه باشد. هیچ بعید نمیدانم که اصلا کل راه را اشتباه آمده باشم و این ترسناک است وقتی به این فکر میکنم که فرصت برای برگشتن و دوباره از راه درست ادامه دادن باقی نمانده. میترسم چنین حدسهایی که درباره خودم میزنم درست باشند. آنوقت این یعنی کارم تمامشده و با حس آدمی که میداند تمام شده، زندگی کردن واقعا ترسناک است. میترسم روزی این حس مثل شنهایی که روی جنازهای در قبر خفته میریزند، سراسر تنم را بپوشاند و... آنوقت چگونه باید در خیابان راه بروم؟ سوار اتوبوس بیآرتی شوم؟ بروم با فروشنده دکه روزنامهفروشی حرف بزنم، یک بسته توتون بخواهم؟ 2 کیلو سیب؟ گوش سپردن به حرفهای دیگران؟ کار کردن، نوشتن، حرف زدن؟ اصلا چطور نفس بکشم؟ من زیر این همه ترس اصلا چه شکلی هستم؟ منی که بینهایت دلیل ترسناک برای نشان ندادن خودش دارد؟ او «واقعا» چه شکلی است؟ من چه شکلی هستم؟! نمیدانم و اگر از ترس نمیمیرم، شاید فقط به این دلیل باشد که میدانم حال دیگران هم چندان فرقی با من ندارد. یا لااقل من در این ترسها تنها نیستم. تو هم میتوانی فهرست ترسهایت را بهخاطر بیاوری و بنویسی. البته اگر بیشترشان را در همین نوشته به یاد نیاورده باشی.
شنبه 11 خرداد 1398
کد مطلب :
57447
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/l44l
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved