کِلک
جویی فکر میکرد: پدر بیچاره. دست از سر مردهها بردار. حالا دیگر مادرش هم مرده بود، اما چیزهای زیادی برای گفتن وجود داشت که جویی هیچوقت آنها را نخواهد شنید. هرچند جویی رفتهرفته بیشتر به خانه سنگی بدون حضور مادرش عادت میکرد، هنوز وقتی در آپارتمان منهتنش زندگی میکرد، برایش عجیب بود که چرا مادرش مانند قبل صبح روزهای شنبه با صدای پرنشاط و سرزندهاش با او تماس نمیگیرد. مردهها دستشان از دنیا کوتاه است، آنها حتی نمیتوانند تماس تلفنی بگیرند.
مزرعه سنگی، جان آپدایک، ترجمه: محمد جوادی، صفحه69