• چهار شنبه 2 خرداد 1403
  • الأرْبِعَاء 14 ذی القعده 1445
  • 2024 May 22
پنج شنبه 2 خرداد 1398
کد مطلب : 56699
+
-

تیپا بزن به وقت تیره تا سحر برآید

یادداشت اول
تیپا بزن به وقت تیره تا سحر برآید


فریدون صدیقی/ استاد روزنامه‌نگاری
هرکاری می‌کنم نمی‌توانم از شرش خلاص شوم از بس که لیلی است و از بس که من گرفتار خودم هستم و خودم را دوست دارم که او را دوست دارم بسان قناری که قفس را به‌خاطر جفتش دوست دارد.

اتفاقی و تفننی کارمان به رفاقت کشید، حالم را از خود به ‌در کرد. مجنون شدم، شاعر شدم، عاشق شدم و هنوز هم هستم.

این توصیف دلبرانه، نازک و حریری از حنجره زخمی جوانی لبریز شد که سربه‌زیرتر از شرم روی نیمکت پارک فدک در غروبی ملس دربه‌در خودش بود. من کنارش بودم که در تله چهره حق به جانب من افتاد و گفت چگونه معتاد شد و حالا عاشق‌تر از مجنون، جانباز مواد است. درسش را در نیمه‌های رشته ادبیات فارسی رها کرده چون نخ بادبادک جوانی‌اش پاره شده است. من گفتم شنیده‌اید که گفته‌اند نمی‌توانیم مانع پرواز پرنده بر فراز سرمان شویم اما می‌توانیم نگذاریم روی کلاهمان آشیانه بسازد؟ جواب داد؛ دمش دود اما از ما گذشته رفیق! من گفتم ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است و او جواب داد رودخانه را سیل برده است. حالا شب بود و او خمار شباویز بود که من رفتم تا تیپا بزنم به وقت تیره‌و‌تار تا سپیده برآید.

عشق تو در جانم بود
پیش از آنکه
از گناه و معصیت چیزی بدانم


هزار سال پیش هم بادبادک‌ها وقتی نخشان پاره می‌شد کله زنان سرنگون می‌شدند مثل همسایه ما که صمیمانه‌ترین دوستش روسیاه‌ترین چهره روزگاربود، وقتی زغال در آتش‌گردان می‌گذاشت تا تفتان شود من از ایوان او را می‌دیدم که شتاب و شوقی وصف‌ناشدنی در آتش‌افروزی داشت. همسایه ما باید ٥٠ساله بوده باشد که ناگهان قلبش بی‌خبر برای همیشه اسیر خواب شد. مثل برخی از زغال‌دوستانی که سنی از آنها گذشته بود، البته آن سا‌‌ل‌های دور و دیر جوان‌های اسیر افیون بسیار اندک و اغلب طردشده بودند. اینگونه بود که فضای تندرستی در سنندج کران تا کران چهارفصل بود مثل آفتابگردان که به هر سو می‌رفتید پشت سر شما بود تا حالتان را خوشخو کند.

من کوتاهم
و کوتاه‌تر از من شعرهایم
کوتاه‌تر از همه این‌ها
لحظاتی است که با همیم


حالا و اکنون اما شهر جابه‌جا، خالکوبی بادبادک‌هایی است که نامشان معتاد است و هر لحظه نخ یکی‌شان پاره می‌شود و پیش از آنکه کله زنان به زمین برسند توفان آنان را پراکنده می‌کند تا ما یادمان نرود ضعف و زبونی و یأس و حرمان، ‌زاده شرایط اجتماعی هم هست. هم‌اکنون قریب ٣میلیون معتاد و نزدیک به 10میلیون جمعیت کشور گرفتار پدیده اعتیاد است؛ مثل خانواده معتادان، مراکز درمانی و.... حتی قاچاقچیان نامحترم و مسئولان محترم مبارزه با آنان. گرچه در روزگار تلخ و درد کنونی نتایج کار معتادان به سوءاستفاده از اعتماد عمومی در تمامی حوزه‌ها حتی فریب دادن لیلی به بهانه خواستگاری غمبارتر از کار مروجان و مبلغان ابتلا به اعتیاد است.

مرد دانایی پادرمیانی می‌کند و می‌گوید از آنجایی که تا هستیم باید زندگی کنیم وگرنه از پیش مرده‌ایم، پس همواره می‌باید از نزدیکی به عادت‌های مضر سر باز زد و به عادت‌های دلنشین و دلدار احترام گذاشت، مثل سلام کردن به مردی که هر روز از خم کوچه می‌آید، دست در گردن نانی که بوی عطرش یادآور سفره قلمکار با چای شیرین، پنیر و مربای به و سنگک خشخاشی است؛ مثل تبسم در سیمای کودکی که بستنی نانی را عاشقانه لب‌بوس می‌کند. کاش حوصله می‌کردید برای دقایقی افکار پریشان را جا می‌گذاشتید و حالی از گل‌های بهاری سرراهتان می‌گرفتید که والاترین اعتیادشان خرسندی احوال شماست خانم آرزو و آقای امید.
عشق تو
اسبی رهاشده است
بر این دشت پرسبزه
(بی‌لجام و سرکش)
مرا می‌برد به بی‌مرزترین جای جهان

این خبر را به اشتراک بگذارید