من کی و چی هستم
محمدهاشم اکبریانی
نویسنده و روزنامهنگار
هدفم روستایی بود در میان کوهها. میخواستم به چیزی برسم که مدتها پیاش میگشتم. وقتی رسیدم خسته، گرسنه و تشنه بودم. مردی در ابتدای روستا، کوزهای در دست داشت که سر آنرا به دهان گرفته بود و آب مینوشید. دقت که کردم دیدم با آنکه در کوزه آب وجود ندارد ولی مرد اصلا حاضر نیست آن را از دهانش بگیرد. جلو رفتم و با طرح این پرسش که «چرا کوزه خالی را به دهان گرفته؟» منتظر ماندم چه اتفاقی میافتد. هیچ. انتظار بیهوده بود. راهم را گرفتم رفتم داخل روستا. فرد دومی که دیدم لبخند به من، کمی دورتر از من ایستاد. عجیب بود که برای دیدن من خودش جلو نیامد بلکه چشمش مثل فنری که در رفته باشد بیرون آمد و نزدیکم رسید و در همان حال دهانش هم در سوی دیگر، سلام داد و احوال پرسید.
هرچه بیشتر داخل روستا رفتم آدمهای عجیبتری دیدم. مثلا یکی چشمهایش در کف دستش بود و دو دستش مانند دو میله رو به جلو بود تا چشمهایش جلوتر از خودش باشد و بتواند راه را ببیند؛ شاید هم دلیل دیگری داشت که دستشرو به جلو بود؛ نمیدانم. آنچه دنبالش بودم این چیزها نبود و با همه عجایبی که میدیدم در ذهنم مسئله دیگری لانه کرده بود. از افراد موثق شنیده بودم در آن روستا چاهی هست که وقتی به آبش، که هفت هشت متر پایینتر از سطح زمین بود و میشد خود را در آن دید، نگاه کنیم خود واقعیمان را میتوانیم ببینیم. من سالها بود که پی خود واقعیام بودم و هرچه فکر میکردم و رو به هر آینهای میآوردم که جادوگرها میدادند، چیزی از خود واقعی نمیدیدم. نزد خیلی از روانشناسان و کسانی هم که در شناخت آدم تبحر داشتند رفتم اما نتیجهای بهدست نیاوردم. به چاه رسیدم. با آنکه مدت زیادی منتظر چنین فرصتی بودم اما وقتی خود را پای چاه دیدم وحشتم گرفت. اگر خود واقعیام چیزی باشد که من از آن بیزارم دیگر زندگی کردن با خودم سخت بود؛ سخت نه؛ ناممکن بود. از طرف دیگر میخواستم بدانم کی هستم و چه کارهام. در یک آن وضع غریب مردم روستا به ذهنم رسید. نکند آنچه میدیدم خود واقعی آنها بود. مثلا آن که آب میخورد، فردی همیشه تشنه بوده، نه تشنه آب، تشنه هر چیز؛ پول، هوس و مقام یا برعکس انسانیت، اخلاق نیکو و... آب، سمبل این تشنگی است. یا آن که چشمهایی در کف دستش بود معلوم بود که او با قدرت دنیا را میبیند. یعنی دست که مظهر انسان قدرتمند است، محلی است که چشم او در آن جای داشت. یعنی او خود را در قدرت خلاصه میبیند. کسی هم که چشمهایش بیرون میزد دنیا را فقط با چشم ظاهر میدید و...
اگر برداشتم درست بود پس حالا من چه میتوانستم باشم؟ «برو. برو ببین کی و چی هستی؟» این را بهخودم گفتم و پا پیش گذاشتم. اما اگر کسی مثل یکی از اهالی روستا میشدم، آن وقت چه؟ دل به دریا زدم و رفتم بالای سر چاه...
مردی را دیدم که به روستا وارد شد. مرا که دید نزدیک آمد. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «چرا بهجای سر، بالای تن شما قلب هست؟»