• چهار شنبه 19 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 29 شوال 1445
  • 2024 May 08
پنج شنبه 19 اردیبهشت 1398
کد مطلب : 55317
+
-

اشیای زائد

داستان
اشیای زائد


 نوشته: تاتیانا تالستویا
 ترجمه: اسدالله امرایی


تاتیانا تالستویا، نویسنده و روزنامه‌نگار و مجری تلویزیون روس در سال1951 در لنینگراد به دنیا آمد. پدربزرگش آلکسی تالستوی و جدش «لف تالستوی» هر دو از نویسندگان مشهور روسیه و اتحاد شوروی بودند و از طرف مادر هم نسبش به «تورگنیف» می‌رسد. داستان حاضر از مجله نیویورکر ترجمه شده است. در این داستان می‌خوانیم:

این خرس اسباب‌بازی روزگاری چشمانی کهربایی داشت که از شیشه مخصوصی ساخته بودند و هم مردمک داشت و هم شبکیه. خود خرس خاکستری بود و سفت و محکم با موهایی زیر. تحسینش می‌کردم. عمری گذشت. در سن‌پترزبورگ آپارتمانی خریدم و می‌خواستم اسباب‌کشی کنم. توی خانه پدری برای خودم می‌چرخیدم وکتاب‌ها، خرت‌و پرت‌ها و اسباب‌بازی‌های خودم را جمع می‌کردم و به مادرم التماس می‌کردم که ته چمدان‌های کهنه را هم نگاه کند که چیزی از قلم نیفتد. خب هیچ نیازی به این کهنه‌ها نبود، نه به درد مادرم می‌خورد نه من. یک مشت خنزر پنزر کهنه که همه ارزش‌های مادی و کاربردی‌شان از بین رفته بود و فقط روح خشک و خالی‌شان به جا مانده بود آنها هم در هیاهوی روزگار گذشته در گوشه‌ای از نظر پنهان مانده بود.

توی گنجه زیرپله را می‌گشتم که پر بود از چوب‌اسکی‌های کهنه که هیچ‌کدام دلمان نمی‌آمد دور بیندازیم و توی تاریکی بین دیوار و کشو گنجه، خرس را پیدا کردم. در واقع خرس که نه، بقایای آن، اسکلت چوبی و یک دست، یک چشمش از حدقه درآمده و یکی دیگر که به نخی مشکی بند بود. محکم گرفتمش، چسباندم به سینه‌ام و بدن خاک گرفته‌اش را بغل کردم و چشم‌هایم را بستم تا سیل اشک بر او نبارد. همان‌جا وسط انبار شلوغ و نیمه تاریک ایستادم و به صدای کوبش تند قلبم گوش سپردم. شاید هم به صدای کوبش قلب خرس، کی می‌داند؟

به چی می‌مانست؟ شاید چیزی در این مایه‌ها، بچه می‌آوری بزرگ می‌کنی تا می‌شود 40سالش به او عادت کرده‌ای و با آن زندگی کرده‌ای و در کند‌و‌کاو توی گنجه ناگهان پیدایش می‌کنی، بچه اولت است، همان نوزاد، 18ماهه که بلد نیست حرف بزند، بوی شیرین دلنشین فرنی و سس سیب می‌دهد و صورتش از گریه پف کرده، گم‌شده‌ای که پیدا شده و این چندده سال منتظرت بوده، پشت کشوی کمد افتاده بود و قادر نبود تو را صدا کند و حالا به هم رسیده‌اید.

او را با خودم به آپارتمان تازه‌ام می‌برم. همه‌‌چیز به شکل زننده‌ای تازه است و نا‌آشنا و غریب. آپارتمان پر از جنس‌های کهنه و عتیقه‌ای است که از عتیقه‌فروشی و سمساری خریده‌ام، وسایلی که مال دیگران است و در محل تازه هنوز جا نیفتاده. هر چه در توان دارم به‌کار می‌برم تا از زمختی این بیگانگی کم کنم و با خرده‌ریزهایی که از مادرم گرفته‌ام و پارچه‌هایی که او به من داده روشان را بپوشانم. خرس را توی رختخوابم گذاشتم، نمی‌دانستم با آن چه کنم.

آن شب بغلش کردم و با هم خوابیدیم و او با آن یک دست نمی‌توانست مرا در آغوش بگیرد. یکی از شب‌های روشن تابستان بود، از آنهایی که انگار لایه‌ای از آفتاب‌پردلگیر غروب آن را پوشانده. چرت که نمی‌زدم فقط میل به خواب مرا کشته بود. خرس بوی خاک می‌داد، خاک و غبار کهنگی، ضعف، غبار چند دهه و هزاره روی آن خوابیده بود. در این روشنایی مات زیرآبی نیمه شب چشم باز کردم و نخ سیاهی دیدم را که از حدقه چشمش آویزان بود. دستی به سر چوبی‌اش کشیدم، زخم و زیلی بود. گوش‌هایش را نوازش کردم.

فکر کردم نمی‌شود ادامه داد. «ویلیام فاکنر» داستانی دارد به اسم «یک گل سرخ برای امیلی». داستان درباره زنی است که به خاطرخواه خود زهر می‌دهد تا مانع رفتن او بشود و پس از آن خود را به‌مدت 40سال در خانه خودش حبس می‌کند و تا زمان مرگ پا از خانه بیرون نمی‌گذارد. پس از مراسم تدفین جنازه‌ای پوسیده را با عرق‌گیر نخ‌نما پیدا می‌کنند که به پهلو دراز کشیده بود انگار که بخواهد یکی را بغل کند و کنار او روی بالشی جای فرورفتگی سری به چشم می‌‌آمد و تار موی بلند نقره‌ای یافتند.

صبح آن روز راهی مسکو شدم. یک‌ماه بعد که برگشتم خرس رفته بود. روی تخت نبود، زیر تخت هم نبود، توی هیچ گنجه و زیر هیچ رفی هم پیدا نکردمش. هیچ جا نبود انگار آب شده و به زمین فرو‌رفته بود. هیچ‌جا.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :