اصغر فرهادی هستم دانشآموز دوم ریاضی
سعید بیابانکی/شاعر
اواخر سال۶۹ بود. با بچههای محله باولگان خمینیشهر (سده) تصمیم گرفتیم در شب عید مبعث جشنی برگزار کنیم. طبقه بالای یک مسجد را گرفتیم که خیلی کثیف بود. پول روی هم گذاشتیم و زنهای محله جمع شدند و حسابی آنجا را تمیز کردیم. کلی هم صندلی کرایه کردیم. همه را یکییکی و تمیز چیدیم. زنهای محل هم کمک کردند؛ در درستکردن سن و تزئینات داخلی تا پختن غذا برای مهمانان. قرار بود در برنامه زندهیاد اصغر حاجحیدری(خاسته) شعر محلی بخواند. من هم شاعر روشندل مرحوم زهره قاسمیفرد را دعوت کردم که آن سالها حسابی در اصفهان گل کرده بود و غزلهای خوبی میگفت. یکی از دوستان هم گفت من یک نوازنده سنتور میشناسم که حتما خواهد آمد. البته در آن سالها سنتور را در گونی و بقچه حمل میکردند! من هم قرار بود مجری برنامه باشم. داشتیم فکر میکردیم که چه چیزهایی به برنامه اضافه کنیم که یکی از بچهها گفت یکی از دانشآموزان در مدرسه ما دیروز یک نمایش خیلی بامزه اجرا کرده که حسابی ترکانده. من گفتم بگو بیاید اگر خوب است. کلی در شهر تبلیغات کردیم. آن سالها نه اینترنت وجود داشت، نه پیامک، نه کانال.
خودمان روی چند پارچه اطلاعرسانی کردیم و نوشتیم جشن مبعث همراه با شعرخوانی، اجرای موسیقی و نمایش. روز برنامه خیلی شلوغ شد. یک عالمه جمعیت آمده بود. حسابی دستوپایمان را گم کرده بودیم. من چندان سابقه مجریگری نداشتم و نمیدانستم چطور باید این جماعت مشتاق و شلوغ را همراه کنم. شعرخوانی و موسیقی هم از همهمه جمعیت کم نکرد... اما نمایش یکنفره این پسر از بس بامزه بود، همه را ساکت کرد. نمایشی به اسم «ماجرای پل» که ماجرای مردی بود که میخواست جلوی مغازهاش پل درست کند، اما درگیر بوروکراسیهای اداری شده بود. آنقدر کارش قشنگ بود و جذاب که آن جمعیت شلوغ یکباره محو هنرنمایی او شدند و حسابی تشویقش کردند. نمایش که تمام شد، من روی سن رفتم و پرسیدم اسم شما چیست؟ گفت من «اصغر فرهادی» هستم. دانشآموز دوم ریاضی دبیرستان شهدا. خیلی هم نگران بود، چون با دوچرخهاش آمده بود و میترسید که یک موقع دوچرخهاش را ببرند! تازه گفت آقای بیابانکی، من شعر هم میگویم و چندبار به جلسه شعر آمد در انجمن ادبی سروش... فرهادی در شعر هم بااستعداد بود ولی گمان میکنم شعر را رها کرد و خودش را در سینما یافت...