قصههای کهن
سفیان ثوری
روزی، جامه باژگونه پوشیده بود. با او گفتند. خواست که راست کند جامه، نکرد و گفت: «این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم، نمیخواهم که از برای خلق بگردانم!»
همچنان بگذشت.
تذکرهًْالاولیا
در همینه زمینه :