شیرازگردی همراه با سیروسفر کاغذی
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم؟
15اردیبهشت به نام «شیراز» ثبت شده و این متن، گردشی در تعدادی از نمادهای این شهر است
سیاوش ابدی
حافظ که همه عمر بیرون نرفت از شیراز...
این احتمالا افسانه است که «حافظ در تمام عمر پاهایش را بیرون از شهر شیراز روی زمین نگذاشت». شیراز خیلی چیزهای خوبی دارد که استعداد شاعری آدم را برونریز میکند اما شیراز دریا ندارد که... «دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم/ و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم/ از دل تنگ گنهکار برآرم آهی/ آتش اندر گنه آدم و حوا فکنم» و... چگونه ممکن است «سر سودازده» را به وعدهای در حد حرف خوش کرده باشد، وقتی عاشقانه میخواند «مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست/ میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم/ بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه/ تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم» و چنان واضح از بیقراری برای رفتن به جایی که «مایه خوشدلی آنجاست» مینویسد که تردید نداری او لحظهای پس از نوشتن بیت آخر، به یک نفس، «آنجاست که دلدار آنجاست»! تمام مسیر از روی قلهها، دریا، کویرها... که «خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست/ عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم/ جرعه جام بر این تخت روان افشانم/ غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم/ حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا/ من چرا عشرت امروز به فردا فکنم».
پینوشت: فکر کردن به اینکه حافظ هرگز پایش را از شیراز بیرون گذاشته یا خیر، «سهو است و خطا»! رازش را شاید حافظ، در وصف «نگارش»، گفته باشد: «نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت/ به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد».
آتشسوزی در تختجمشید
کاری که آدمهای بیتمدن با میراث بهجامانده از اجدادمان میکنند، اسکندر مقدونی با تمدن ایران نکرد! تاریخشناسها اسکندر مقدونی را متهم اصلی از بین رفتن بخشهایی از تختجمشید و آثار فرهنگی و کتابهای دوره هخامنشیان میدانند؛ او بود که تختجمشید را به آتش کشید، اما همین حالا میتوانید از آشنایی که در شیراز دارید، بخواهید سری به تختجمشید بزند، چند فریم عکس با گوشی تلفن همراهش بگیرد و در شبکه اجتماعی به اشتراک بگذارد که شما و بقیه به چشم خودتان ببینید که «هنوز جماعتی وجود دارند که به تختجمشید میروند و با کلید، تیزی، ماژیک، تکهسنگ (!) و خلاصه هرچه دم دستشان باشد، روی آثار تاریخی نام خودشان و جد و آباءشان و دختر همسایه دیوار به دیوار و... را مکتوب میکنند» و بدتر از اسکندر مقدونی (لااقل بهانه او جنگ بود و آسیب رساندن به دشمن) گ... گند میزنند به همین چند تکه باقیمانده از اجدادمان. با این همه، پاهایت که به شیراز برسد، مگر میشود «یک سر» نروی تختجمشید؟! در تختجمشید، وسط هیچ هم که قدم بزنی، حتی اگر پلکهایت را محکم روی هم فشار دهی که فجایع بعضی آدمها را در محیط اطراف نبینی... باز هم محیطی که در آن هستی، چیزی از قرنها پیش در خود دارد! (انرژی را نه با آتش میتوان از بین برد و نه با کلید رویش خط انداخت!)
ما نیز هم بد نیستیم
سعدی اغلب با لباسی از پارچه لطیف و سفید، در حال قدم زدن در بازار تصور میشود. او آرام راه میرود و میان خاک و هیاهوی برخاسته از حجرههای کاهگلی، نگاههای «عاقل اندر سفیه» به اطراف میاندازد. مطلب از این قرار است که در پند و اندرز، سعدی بهترین ابزار را برای نصیحت فراهم کرد، اما راستش در غزل هم گاهی آدم مبهوت میماند که «سعدی واقعا پس از حافظ قرار دارد؟!» در غزل و رندی، حافظ پیر دیر است که خودش گفته: «درنظربازی ما بیخبران حیرانند!» اما سعدی «نیز بد نیست»! وقتی همه از حافظ حرف میزنند و غزل، ناگهان چندبیت از سعدی به ذهن هجوم میآورد که «دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم/ باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی» و طعنههای شیرین به معشوق در شعری شگفتانگیز: «ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی/ گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم/ گفتی که چون من در زمی، دیگر نباشد آدمی/ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم/ گر گلشن خوشبو تویی ور بلبل خوشگو تویی/ ور در جهان نیکو تویی، ما نیز هم بد نیستیم/ گر تو به حُسن افسانهای یا گوهر یکدانهای/ از ما چرا بیگانهای، ما نیز هم بد نیستیم».
قنبر و پاچهپلو
همیشه همین است؛ آدمها در دنیای مدرن -به سرعت آتش گرفتن کاه با نخستین کبریت- پیش میروند و میروند و میروند و... یکجا سرشان محکم به دیوار میخورد و دوباره تمام وجودشان هوای سنت میکند! جنبشهای بسیار فعالی در زمینه بازگشت به گذشته در کشورهای بسیار پیشرفته جهان وجود دارد که هدفشان ترویج باورهای پیشینیان به انسانهای امروز است. اینجا در ایران هم بعد از وقایع اخیر (مرگهای دردناک بر اثر دود و دم اجتنابناپذیر زندگی کردن) جنبشی برای مهار سبک زندگی مردن -به شکل خودجوش- آغاز شده که تلاش میکند همبرگر و سوسیس و خلاصه غذافوریهای رایج را از دست مردم بیندازد و غذای سنتی را جلویشان بگذارد. بالاخره هر قدر هم تارک دنیا باشی، باز هم روزی میرسد که ناچاری به هوای نفسانی شکم پاسخی درخور سیرشدن بدهی و این لحظهای است که باید انتخاب کنی؛ مدرن یا سنتی؟ حال و روز فعلی ما البته کمی مسئله انتخاب را زیر سؤال برده؛ بهنظر میرسد اصلا غذای سنتی برای ما «تجویز» میشود! بنابراین حالا که در شیراز سیر میکنیم، همین حالا مینویسیم که کنایه «صبح کلهپاچه خوردی»، آنجا - شیراز- معادلی این چنین دارد: «صبح پاچهپلو خوردی؟!». این غذا (پاچهپلو) غذایی است که وقتی هوا سرد میشود، سر صبح وارد معده میکنند و اگر خورده باشید، حتما میدانید که بعدش خواب چقدر میچسبد! به هر حال، اینطور که در دفترچه آشپزی مادربزرگ یک خانم شیرازی امروزی نوشته شده «ابتدا برنج و لپه و کشمش را پس از پاک کردن و شستن در ظرفی با هم مخلوط میکنند. گوشت را کف قابلمه قرار داده و برنج و لپه و کشمش را روی آن میریزند، زعفران را به آن اضافه میکنند. ظرف را روی اجاق با حرارت ملایم میگذارند و مقداری سرکه شیره را روی آنها میریزند. هر گاه که سرکه شیره در حال تمام شدن بود، باز مقداری به آن اضافه میکنند و این کار را تا زمانی که پاچهپلو کاملا بپزد ادامه میدهند. وقتی که خوراک حاضر شد، با نان مصرف میکنند». غیر از این، غذایی دیگر هم وجود دارد که بهخاطر نام جالبش هم شده، حتما باید امتحانش کنید: قنبرپلو!
داشآکل؛ مرد لوطی...
... دیگر اینکه مگر میشود در بحثی شرکت کرده باشی که نام «شیراز» دهان به دهان سرایت میکند و یاد دورهمیهای آدمها در فیلمهای سینمایی نیفتی؟ وقتی از پشت حصارهای پنجره به پرندههای نشسته روی سیم برق نگاه میکنی، «داشآکل» و طوطیاش را به یاد میآوری و ناگهان فریاد میزنی داشششششآکل... (جمع در سکوت و بهت به تو نگاه میکنند) و حالا تو بهعنوان بازیگر اصلی فیلم دو راه بیشتر نداری: داشآکل لوطی معروف شیراز بود که یک جای قمه روی صورتش داشت، از بالای ابروی راست تا پایین چانه، سمت چپ! چشمهایش مثل آخرین قلقل خوردن مغز در کاسه مسی کلهپاچه؛ صورتی، سرخ، خون! وسط کله تاس، روی شقیقهها، موهای فرفری و روی سر کلاه نمدی. لباس هرچه بر تن داشت، گل و گشاد و سیاهرنگ، وسط کمر یک شال بهجای کمربند، گرهخورده به شکم، روی زمین با گیوههای سفید (پشت خوابانده) قدم برمیداشت... . او رستم شیراز بود و یل معرفت در تمام شهر و آبادیهای اطراف. تاجری پیش از مرگ به او وصیت کرد که مراقب زن و بچهاش باشد، دست روزگار، تاجر مرد و داشآکل راهی شد پیش زن و بچه تاجر و از آنجا که دست روزگار هرگز از یقه آدمهای بزرگ رها نمیشود، زد و داشآکل عاشق دختر تاجر شد. حالا چی، خواستگار هم برای دختر آمده در حد بچه مثبت و پولدار محل، باخانواده، فرنگرفته و ... دیگر چه میخواهی دختر؟! (زن تاجر مرحوم به دختر تاجر مرحوم میگفت) این بود که داماد حاضر، مادر دختر راضی، دختر هم که بیخود میکند روی حرف بزرگترش حرف بزند (قدیمها که مثل این روزها نبود!). و بیچاره داشآکل که هر شب، سست و خراب، میرفت خانه مجردی و با طوطیاش (مثل ایستادن جلوی آینه) حرف میزد و وسط زارزار گریستن، نام دختر تاجر مرحوم را هم فریاد میزد. خلاصه اینکه افیون عشق لوطی شهر را زمینخیز کرد و این وسط هم یک «کاکا رستم» بود که نمک میپاشید روی قلب بیرونافتاده داشآکل. کاکا رستم که فقط اسمش «رستم» بود (چون میدانید که رستم واقعی داشآکل بود) فرصت پیدا کرده بود که از ولوشدن داشآکل در عشق سوءاستفاده کند. خلاصه اینکه آخر داستان داشآکل به وصیت تاجر عمل میکند و پوزه کاکا رستم را هم با قمه آشنا میکند ولی چون قبلش از کاکا خنجر خورده (از پشت زد نامرد) روی خاک میافتد و طوطیاش میماند که وقتی میروند سراغش، میشنوند...ای بابا! انگار صدای داشآکل از منقار طوطی بیرون میآید که جیغ میکشد: «دختر تاجر! عشق تو منو کشت! این البته روایت صادق هدایتی از «داش آکل» است که در مجموعه داستان «سه قطره خون» نوشته شد و بعدها مسعود کیمیایی هم فیلمش را ساخت که کلی هم جایزه برد در جشنوارههای مختلف همان سال اما... از داش آکل روایت دیگری هم هست در شعری از احمد شاملو:
داش آکل، مرد لوطی،
ته خندق تو قوطی!
توی باغ بیبیجون
جمجمک، بلگ خزون!
دیگه ده مثل قدیم نیس که از آب دُر میگرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر میگرفت
آب به چشمه! حالا رعیت سر آب خون میکنه
واسه چار چیکه آب، چل تارو بیجون میکنه
نعشا میگندن و میپوسن و شالی میسوزه
پای دار، قاتل بیچاره همون جور تو هوا چش میدوزه
ـ چی میجوره تو هوا؟
رفته تو فکر خدا؟...
ـ نه برادر! تو نخ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوک نشا دون بزنه
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!»
احمد شاملو - قصه دخترای ننه دریا