پول سیاه
فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامهنگار
روزی که آقای «م- ع» برای سومینبار از تو روزنامه پی آگهی کتابفروشها و کتابخرها گشت و با شمارهای جدید تماس گرفت و مردی میانسال به خانهاش آمد، حیرتزده و وامانده نگاه به تل کتابهایش کرد که در زیر زمین نمور و بو دادهاش کوت شده بودند روی هم. مگر میشد؟ یعنی این همه سال مرارت و وقت صرف کردن برای هیچ؟
م- ع که بهظاهر آرام و بیدغدغه بود و برای مقابله با تیک عصبیاش - حرکت بیوقفه دماغ پهنش به چپ و راست- هر شب یک استکان و نیم گلگاوزبان دم میکرد و لاجرعه سر میکشید، طبق عادتی مألوف و چندینساله، روزانه یک ساعت و چهلوپنج دقیقه مطالعه میکرد. حدود یک ساعت انواع روزنامهها را میخواند و طبق علاقهای کهنه، ستون پیامهای مردمی چند روزنامه مورد علاقهاش را دنبال میکرد. میگفت و بارها گفته بود که نبض جامعه در این ستونها میتپد.
روزنامهخواندن که تمام میشد، وقتهای کشتهاش را صرف خواندن انواع کتابهایی با پسوند «قورت داد»، «قورت میدهد»، «موفق باشیم» و... میکرد. دکانی کهنه و قدیمی در بالاخانه یکی از ساختمانهای فرسوده و رو به زوالِ اطراف میدان انقلاب پیدا کرده بود که فروشنده کتابها را به نصف قیمت میفروخت. خیلی از کتابها، تازه منتشر شده بودند و م- ع، هفتهای 2بار بعد از تعطیلِ ادارهاش نزدیک مرکز شهر، تا میدان انقلاب پیاده میرفت و کتابهای موفقیت، گریز از هراس، غلبه بر ترس، جدال با مرگ، پنیرت را درسته قورت بده، پنیرت را تکه تکه به دهان بگذار، به دهان بگذار، به دهان نگذار، افزایش امیال... و ... برای... میخرید و میخواند.
م- ع کتابها را میخواند تا هول مرگ را که به جانش نیش میزند، دَک کند و نفس راحتی بکشد. اما روزبهروز بیشتر به مرگومیر و بدبختی و پوچبودن و نکبتبار بودن زندگیاش فکر میکرد. هر کاری میکرد، بیثمر بود. راه گریزی نداشت. دست خودش نبود. افکار عجیب و غریب یکباره به ذهنش هجوم میآوردند و دست از سرش برنمیداشتند. روزی که برای دلپیچه مختصر پیش پزشک رفت و در همان هفته دو سه پزشک متخصص عوض کرد، یکی از دکترها گفت: ناراحتی قلبی دارد و سنگ کلیه و مثانهاش هم سابقهدار است.
م-ع در تصمیمی عاجل ، به دلالهای کتاب که آگهی میدادند تو روزنامهها زنگ زد تا همه کتابهایی را که از راز موفقیت و خوشبختی میگفتند و حدود هزار و سیصد، چهارصد جلد میشدند، بفروشد و برای تفریحی چندروزه به سفری خارجه برود تا بلکه روحیاتش دگرگون شود. آخرین دلال کتاب، بالاترین قیمت را داد: «همهاش با هم بهخاطر گل روی شما پانصد و بیست هزار تومن.»
م-ع با چشمان وغزده جوابی را که به دو دلال قبلی داده بود، با صدایی خَف تکرار کرد: «یعنی هر جلد چند؟»
ـ جلدی حساب نکن. در اصل کُل کُلش یه پول سیاه هم نمیارزه. اینا همهاش چاخانه... حرف مفته. چلغوز جمع میکردی، گرونتر بود الان.