یادداشتی برای محمود دولتآبادی
راه برو نگاهت کنم
1- آخیش. راه برو نگاهت کنم. سیگار بکش نگاهت کنم. کُردی برقص نگاهت کنم. چشمهایت را بلغزان نگاهت کنم. قلنج بگیر دستت، نگاهت کنم. لامصب همهچیزش، بس که نگاه کردنی است؛ حتی دستمالگردنش؛ حتی استایل چیدن نوک سبیلهایش. شاید برای همینها بود که عاشقش شدیم. اما نه، اینها ظاهر قضیه است. اسطورگی نویسندگانی چون او در اداهاشان نیست، در خودآموختگی وحشتناکشان و آشتیناپذیری شیرینشان است. منی که 40سال در حسرت این بودم که رمان «پایینیها»ی او را - که در یورشهای پلیسی دهه50 گم شده بود- بخوانم و روایتش از لوکیشن کاروانسرای سنگی را در رگهایم بریزم هنوز که هنوز است حتی اگر تمام دیالوگهای تمام رمانهای دنیا هم از یادم برود چیزی از دستنویسهای اثیری او در مغزم رسوب کرده که به وقت بینوایی زمزمهاش میکنم و آرام میشوم. آنجا که گلمحمد فریاد میزند «اوهوی خانمحمد خانمانم بر باد رفت». هرگاه که دودمان من بر باد رفته است من خانمحمد او را صدا زدهام. یک «اوهوی» هم البته اول استغاثههایم گذاشتهام. اوهوی خانمحمد دودمانم بر باد رفت. ببین اگر هردفعه من بخواهم هنگام به باد رفتن دودمان و خانمانم خانمحمد او را صدا کنم چه بلقیسی بودهام برای خودم. حالا آنکه میگوید عصر رمان به پایان رسیده و دوره تاخت و تاز مینیمالیسم است بگذار برای خودش بلغور کند. به گمانم تا زمانی که آقای دولتآبادی خانمان خانمحمد را به مرامنامه ما پریشانگویان تاریخ وصل میکند رمان از مرجعیت نمیایستد؛ تا زمانی که او اینچنین شّق و رّق راه برود. تا زمانی که اینچنین سیگار بکشد. اینچنین نگاهت کند. اینچنین لزگی برقصد، نه رمان زنده خواهد ماند.
2- حالا که به مدل طپانچهای، مطلب درباره آقای دولتآبادی خواستهاند شقیقهام به بودبود افتاده. خب، اینجوروقتها تو مجبوری فقط مویه کنی یا نهایتش دور سرش بگردی. اما من در این هیروویری یکچیزی از «آقای رمان» روی دیس میگذارم که تقریبا 40سال است از او به یادگار نگه داشتهام. نگه داشتهام تا بهخود بگویم که او در این همه سال زندگی روی بورس ادبیاش، نه به امنیهچیها باج داده و نه به روشنفکران. او همیشه مترهای خودش را داشته. سیلی زدهاند سیلی زده. اوغوربهخیر گفتهاند اوغوربهخیر گفته. رقصیدهاند رقصیده. آجر بالا انداختهاند آجر بالا انداخته. و در میان تمام روشنفکرانی که اصالتشان به خویشتنگریزی و خراباتنشینی بوده او نترسیده که از جنگیدن در راه امید سخن بگوید. جنگجو اگر این همه بدوی نباشد نمیتواند رمان بنویسد که الهیات بدوینویسی در رمان، خود قصهای دیگرگونه است.
3- یادگاریام از او یکدانه آیندگان شنبه اول اردیبهشت 1358 است که بوی آشتیناپذیری او را میدهد که مخصوص نبردهای تنبهتنش در مقابل روشنفکران پلیسی است. او در همه عمر چنان با فردیتش جنگیده که به استناد همین نامهاش حتی دوست نمیدارد کانون نویسندگان از او دفاع کند. جنگیده با تکیه بر رگ غیرت خانمحمدهایش و بلقیسهایش. ببین چه نوشته:
4- «اخیرا کانون نویسندگان ایران بیانیهای منتشر کرده و در آن به دفاع از اینجانب پرداخته است. ضمن سپاس از حسن نیت برخی از اعضای کانون لازم است بگویم که محمود دولتآبادی از هیچکس نخواسته و نمیخواهد که معذورش بدارد. دستکم کانون باید این نکته را میدانست که من در هیچ جشنی و جشنوارهای شرکت نداشتهام که با استناد آن خدمات! بخواهم از زندان بیرون بیایم. کمااینکه به 2 برابرشدن زندان تن دادم و به شرکت در خیمهشببازیهای تلویزیونی و مطبوعاتی تن ندادم. ضمنا من خوب میتوانم از خودم دفاع کنم. اگر در پاسخ به یاوهپراکنیهایی چون آن نامه کذایی و غیره ساکت ماندهام از این روست که اعتقاد دارم کارنامه بیستساله من میتواند پاسخی به اقدامات عنصر «پلیس-روشنفکر» بدهد زیرا اگر کار توانفرسای بیستساله من نتواند پاسخی به اقدامات تازه پلیس باشد پس همان بهتر که محمود دولتآبادی سرش را بگذارد و بمیرد. پس بنابراین خواهشمندم کانون نویسندگان دست حمایت خود را از سر من کوتاه کند. مرا به حال خود بگذارید. چون من همچنانکه در طول زندگی رنجبار خود توانستهام از پس شرایط شاق برآیم از این پس نیز خواهم توانست.
اما موضوعی که برای من اهمیت عمده دارد این است که هنگام دستگیری من در 17 اسفند 53 و پس از آن، خانهام بارها مورد جستوجو و آخرین بار مورد سرقت پلیس قرار گرفت و در جریان این جستوجوها و سرقت نهایی نوشتههای زیر ناپدید شدند: رمان پایانیافته «پایینیها» در حدود هزار صفحه که از سال 1346تا 50پیرامون مسائل کارگری نوشتهام و کشتار کارگران اعتصابی در کاروانسرا سنگی بخشی از این رمان بود. همچنین نمایشنامه درخت که تحتتأثیر اعدام انقلابیون جنگل سیاهکل نوشتهام. بنابراین... از مسئولین جدید امنیتی مصرا تقاضا دارم اگر این نوشتهها، این عزیزان گمشده من(که در تمام طول حبس، ذهنم را به سرنوشت خود مشغول داشته بودند) هنوز نابود نشده و ضمیمه پرونده هستند آنها را به من بازگردانند و در عوض روزانه چهل نامه و اتهامیه از این دست علیه من تکثیر و پخش کنند. البته این را هم بدانند که این قلم تا این قلب میتپد از کار باز نخواهد ایستاد. پس تاب حقیقتشان اگر نیست چارهای در کار بازایستادن