مار در جمجمه
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامهنگار
داخل جمجمهاش ماری کوچک و بسیار سمی جاخوش کرد. البته همه و حتی شخص مورد نظر از این قضیه بیخبر بودند اما شواهد امر نشان میداد که باید اتفاقی افتاده باشد. نزدیک 2 سال قبل بود که ساعت 6 صبح که شخص مورد نظر از خواب بیدار شد احساس کرد دوست دارد سراغ مرغ حیاط برود و آن را به دندان بکشد. به فکر فرورفت که چرا این تمایل، او را به خود مشغول کرده است. این گرایش، وقتی به طرف قفس قناری راه افتاد و آن پرنده کوچک را گرفت و دندان نیشش را در آن فروبرد بیشتر خود را نشان داد.
عجیب بود که رفتنش سمت قفس تقریبا از کنترل خارج بود و شخص زمانی متوجه ماجرا شد که قناری بدبخت در دستش داشت جان میداد.
از آن پس هر موجود زنده از جمله انسان را میدید به طرفش میرفت که نیشش بزند. خیلی تلاش کرد که به انسانها صدمه نزند چون عواقب آن را زندان و چه بسا اعدام میدانست. با همه اینها مار کوچک و سمی که در جمجمهاش بود، بیوقفه او را تحریک میکرد که نیش بزند و بکشد.
شخص مورد نظر ابتدا تصمیم گرفت چشمهایش را ببندد تا هیچ انسان و حیوانی را نبیند و سراغش نرود اما این کار نتوانست مشکل را کاملا حل کند. وقتی صدایی به گوشش میرسید با چشم بسته راه میافتاد طرف آن. گوشش را هم بست. حالا نه میدید و نه میشنید اما نیش نمیزد.
زمانی نگذشت که مار کوچک، 2 تخم در جمجمه شخص مورد نظر گذاشت و همین باعث تقویت خوی ماری او شد. با تمام فشاری که به خودش میآورد نمیتوانست چشمش را بسته نگه دارد. گوشش را هم همینطور. مدتی به این منوال گذشت و چند حیوان به دندان نیش او کشیده شدند و مردند. مردم هم به محض دیدن او هر یک سوراخی پیدا میکردند و در آن پنهان میشدند. راه چاره، در بستن چشم و گوش او بود که اراده این کار از خود شخص مورد نظر پرکشیده و رفته بود! اما بالاخره راه پیدا شد. با یک جراحی، چشم شخص مورد نظر را درآوردند و پرده گوشش را پاره کردند. به این ترتیب او برای همیشه از دیدن و شنیدن و به دنبال آن نیش زدن دور ماند.
روزی، در حالی که شخص مورد نظر با عصای نابینایان در خیابان راه میرفت عقابی در آسمان با چشمهایی تیز مارهای درون جمجمه را دید. بیهیچ تردیدی، شیرجه رفت و با ضربه محکم نوک جمجمه را شکافت و مارها را به چنگال گرفت و برد. طبیعی است که گرایش به نیش زدن هم در شخص مورد نظر از بین رفت اما چشمش کور بود و گوشش، ناشنوا. اندوه چنان بر دلش نشست که راه بیابان گرفت و عزلت گزید.
سالها گذشت. مردم شهر پیرمردی را دیدند که چشمی روی سینه، جایی که قلب بود، داشت و گوشی کنار آن. پیرزنی که او را دید سمتش رفت: «من دختر همسایهام، همان که عاشقت بود و عاشقش بودی.»
شخص مورد نظر گفت: «آرزوی دیدار تو بود که مرا چشم و گوش داد.»