3 روایت از بایزید
1
روزی، بایزید بسطامی شوریدهای را دید که میگفت: «الهی، در من نگر!»
شیخ - از سر جوشش سرور - گفت: «نیکو سر و رویی داری که در تو نگرد!؟»
گفت: «ای شیخ، آن نظر از برای آن میخواهم تا سر و روی هم نیکو شود!»
2
«ابوسعید ابوالخیر» به زیارت بایزید آمد. ساعتی ایستاد. چون بازمیگشت، گفت: «اینجا، جاییست که هرکه در عالم چیزی گم کرده باشد، در آن یابد.»
3
چون بازید وفات کرد، مریدی وی را به خواب دید. گفت: «از منکر و نکیر چگونه رستی؟»
گفت: چون از من سؤال کردند، گفتم شما را از این سؤال مقصودی برنیاید. بهجهت آنکه اگر گویم: خدای من «او»ست، این سخن از من هیچ نبود. بازگردید و از وی بپرسید که من او را کهام.
آنچه «او» میگوید، آن بود - که اگر صد بار من گویم که: «خداوندم «او»ست تا او مرا بنده خود نداند، فایدهای نبود.»