قصههای کهن
بیخبری از عشق
وقتی در سفر حجاز طایفهای جوانان صاحبدل همدم من بودند و همقدم؛ وقتها زمزمهای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی و عابدی در سبیل، منکر حال درویشان بود و بیخبر از درد ایشان، تا برسیدیم به خیل بنیهلال؛ کودکی سیاه از حیّ عرب به در آمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت. گفتم: ای شیخ! در حیوانی اثر کرد و تو را همچنان تفاوت نمیکند.
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟
تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری؟
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را، کژ طبع جانوری
***
به ذکرش هرچه بینی در خروش است
دلی داند درین معنی که گوش است
نه بلبل بر گلش تسبیحخوانیست
که هر خاری به تسبیحش زبانیست
گلستان سعدی