• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
دو شنبه 27 اسفند 1397
کد مطلب : 51192
+
-

رؤیای دانه‌ای گندم

فرا واقعیت
رؤیای دانه‌ای گندم

محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامه‌نگار

سخن به درازا نباید کشاند. گفتمش سادگی‌ات، رنگ باد دارد. به لبخند گفت: «باد را که رنگ نیست.» گفتم «بی‌رنگی است رنگ باد، و این اوج رنگ است.» خندید.
به راهی در سفر بودیم که میانه‌اش اسبی بزرگ از چوب به چشم می‌آمد. دهان اسب باز بود و آب از آن بیرون می‌زد و در رود و صحرا جاری می‌شد. آبش شیرین بود و سبک و همین، مردمان را از دور و نزدیک به آن سو می‌کشاند. عجیب آن که به محض ریزش باران، دهان اسب بسته و آب قطع می‌شد. عجیب‌تر آن که هر چه هوا رو به داغی می‌رفت، آب دهان اسب، خنک‌تر و گواراتر می‌شد.
به او گفتم من این اسب را می‌شناسم. باز هم به لبخند گفت: «این اسب از دل انسانی شوریده حال و بیگانه با کینه و نفرت می‌آید.» راست می‌گفت.
من آن انسان را می‌شناختم. سال‌ها قبل بود، شاید هزار سال. مردی ژنده‌پوش با سری شوریده و دلی آفتاب‌دیده، در مزارع می‌گشت و با مترسک‌ها سخن می‌گفت. هر مترسک چون او را می‌دید فریاد شادی می‌کشید.
پرنده‌ها بال‌زنان به پیشوازش می‌رفتند، گندم‌ها به رقص می‌آمدند و باد دور او می‌چرخید.
به دوستم گفتم از او چه می‌دانی؟ گفت روزی مرد به اسبی خسته رسید که مرگ در چشم‌هایش نشسته بود. مرد در جوار اسب نشست و دعا خواند. با این همه، اسب، نه آن که بمیرد، پرواز کرد و رفت. مرد چشم به اسب داشت. دلش با دل آن اسب یکی شده بود و به آسمان رفت.
مرد، تاب نیاورد و دل و اسب را با هم خواست. دلش برگشت، اما اسب نیامد. مرد اشکی ریخت و با اسب بدرود گفت. اما لحظه‌ای بعد از دلش، دانه‌ای بیرون ریخت که زمانی بعد اسبی شد بزرگ. مرد گفت: «مردمان این دیار بی‌ آبند، کاش دهان اسب چشمه‌ای می‌شد.»
اسب بزرگ به اسب چوبی مبدل شد و از دهانش آب فواره زد.
به دوستم آفرین گفتم. کنار آب نشسته بودیم دعا به مردی که اسب خواسته بود کردیم. دوباره چشم به چشم دوستم دوختم. گفتم «تو به رنگ بادی...» خندید.
من و او دو تن بودیم که از بیش از هزار سال پیش از رؤیای دانه‌‌ای گندم بیرون آمدیم که همیشه عاشق و معشوقی را در رؤیای خود داشت؛ من و دوستم را.

این خبر را به اشتراک بگذارید