1) رابعه یکی را دید که عصابهای بر سر بسته بود، گفت:
«چرا عصابه بستهای؟»
گفت: «سرم درد میکند!»
رابعه گفت: «تو را چند سال است؟»
گفت: «30 سال.»
گفت: «بیشتر عمر در درد و غم بودهای؟»
گفت: «نه.»
گفت: «30 سال، تن درست داشتی، هرگز عصابه شکر بر سر نبستی به یک شب که درد سر داد، عصابه شکایت در میبندی!؟»
2) چهار درم سیم به یکی داد که: «مرا گلیمی بخر، برهنهام.»
آن مرد رفت و بازگردید و گفت: «یا سیده، چه رنگ بخرم؟»
رابعه گفت: «چون رنگ به میان آمد، به من ده.»
آن سیم پس گرفت و در دجله انداخت.
3) وقتی در فصل بهار به خانه رفت و سر فرو برد، خادمه گفت: «یا سیده، بیرون آی تا صنع ببینی.»
رابعه گفت: «تو باری درآی تا صانع بینی!»
تذکره..الاولیا – عطار نیشابوری
قصههای کهن
3 روایت از رابعه
در همینه زمینه :