قصههای کهن
رفتن یا خفتن
شبی در بیابان مکه از بیخوابی پای رفتنم نماند؛ سر بنهادم و شتربان را گفتم: دست از من بدار.
پای مسکین پیاده چند رود؟
کز تحمل ستوه شد بختی
تا شود جسم فربهی لاغر
لاغری مرده باشد از سختی
گفت: ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی، بردی و گر خفتی، مردی.
خوشست زیر مغیلان بهراه بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت
گلستان سعدی