کِلک
یادم میآید که تنها واکنش چشمگیر هیاهوها و سکوتهای مرگبار در ذهن مادرم، سگرمههای درهم بود که ناگاه خطوط چهرهاش را بههم میریخت و بعد هم بهطرزی ناگهانی ناپدید میشد. او همچنان هر بامداد در آشپزخانهاش مینشست و از پشت میز چوبی پر از خط و خطوط به حیاط نگاه میکرد. این میز را در 1959 بلافاصله پس از آمدن به نیویورک از فروشگاه خیریه خریده بود و هیچوقت نتوانسته بود از آن دل بکند گرچه تقریبا بقیه اشیای دیگری را که یادآور دوران افلاس، مشقت و افسون بود، دور انداخته بود.
سوزان سانتاک در جدال با مرگ، دیوید ریف، ترجمه: فرزانه قوجلو، صفحه67