خون پاشید و نغمه ریخت
سحر سخایی
آخرین قدمهای این 40سال را باید آهسته بردارم زیرا که ۱۳۹۵ سال غروب بتها بود. این فقط ساختمان پلاسکو نبود که فروریخت. ۱۳۹۵سال خاموشی پنجههای فرهنگ شریف بود. تارنوازی از نسل گلها و دوران درخشان رادیو که گرچه در سالهای پس از انقلاب در خلوت خود ماند اما صدای آن ریزهای با فاصله و کندههای درخشان دست چپش با هیچ دگرگونیای پاک نخواهد شد. ۱۳۹۵سال درخشیدن یک خواننده مردمپسند تازه بود که تمام شهر دچار تب آمدنش شده بودند. تب کمجان حامد همایون با آلبوم دوباره عشق بالا گرفت و در همان سال۱۳۹۵ هم آرام آرام فروکش کرد تا آدمها دوباره بروند سراغ همان داشتههای سابقشان. سراغ همان « حالا دیگه تورو داشتن محاله..» سراغ « قصه من و غم تو..» سراغ گذشته. ۱۳۹۵ سال خاموشی صدای دودخورده ابراهیم شریفزاده بود. مردی از موسیقیای که شبیه همان پلاسکو داشت فرو میریخت و نابود میشد. مرد «خونپاش و نغمهریز» و مرد غمت در نهانخانه دل نشیند.. مرد صحراها و کویرها و تشنگی. ۱۳۹۵سال انتشار رسمی آلبوم «طریق عشق» بود. آلبومی حاصل همکاری قدیمی گروه عارف به سرپرستی پرویز مشکاتیان و صدای محمدرضا شجریان. چه ساز و آواز افشاریای. چه حال نایابی. ۱۳۹۵سال تلخترین تبریک نوروزی عالم بود. شجریان بود نشسته با... بگذارید نگویم. تو زیباترین صدای حافظه ما بودهای. به هرجای مغزم رجوع کنم تو نشستهای پای یک چشمه جوشان و داری یک تحریر پیچیده زیبا میزنی.
۱۳۹۵ سال انتشار بسیاری آثار دیگر هم هست. ناگفته پرحاشیه حافظ ناظری پرحاشیه. آهنگهایی از علی زندوکیلی. انتشار آلبومی از محسن نامجو به نام صفر شخصی با دو قطعه ماندگار. به آن خواهم رسید. ولی ۱۳۹۵ سال مرگ است باز. این تنها هاشمی رفسنجانی نیست که از جهان ما میرود. این تنها دستهای جانبخش به کلاه قرمزی یعنی دنیا فنیزاده نیست که میرود و این فقط توران میرهادی یگانه هم نیست که ما را تنها میگذارد. این تنها افشین یداللهی نازنین هم نیست که گریبان عدم را چاک میدهد و در آخرین روزهای سال مرگ را به جای زندگی مینشاند. این عباس کیارستمی است که میرود. این عباس کیارستمی است که میرود. این عباس کیارستمی است که میرود.. چه میشود به این جمله اضافه کرد؟ هیچ.
محسن نامجو در صفر شخصی ترانهای دارد به نام مریم. شاید روح ۱۳۹۵ در صدای حامد همایون باشد. شاید جای دیگری. اما بگذارید من این سال را در مرگ کیارستمی و در صدای نامجو و در این ترانه بپیچم و به پایان ببرم. اسب بیکهر را بنگر/ رنج بیثمر را/ شوق بیهدر را بنگر/ مرز پر گهر را..
زخم ناسور
مسیرم به پایان رسیده است. من در انتها ایستادهام. بیرون کشیدن خاطرات داشته و نداشته از این چهل سال سخت بود. دشواریاش اما صادق ماندن و متعهد ماندن به عهد آغازین خودم که همان درست دیدن زمان و زمانه بود. خود را مرکز جهان فرض نکردن و نزدیک شدن به ذات اقدس مردم و تلاش برای برکنار ماندن از ذات اقدس روزمرگی. سخت بود. ۱۳۹۶ را همه خوب به یاد داریم. همینجاست. انگار دیروز بود! یک نفتکش با آن همه آدم عزیز رفت ته دریا. یک زلزله کرمانشاه را تکان داد و بارها و بارها زلزلههایی به یاد تهران آورد که چه هستیای در لبه ویرانیای دارد. همان که سهراب سپهری گفت: «مثل یک میکده در مرز کسالت هستم/ مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی.» این برای من روشنترین تصویر از تهران ۱۳۹۶ است.
مرور تاریخ، بازی کردن با یک زخم ناسور است انگار و موسیقی چرک این زخم ناسور. زخم در زخم. آینه در آینه. تلاشم پوشش دادن تمام رخدادهای دنیای موسیقی نبود اما این بود که نشان بدهم چطور بینقشه از پیش معلومی همه بر هم تأثیر میگذاریم و همه در خلق یک شاهکار یا فاجعه سهم داریم. گیرم نه سهم برابر اما سهم داریم. با صبوری و امید و غم و تلخیمان. با بودنمان و گاهی البته با نبودنمان. تلاش کردم نشان دهم که موسیقی مثل هر هنر دیگری غایتی جز هنر ماندن و هنر بودن ندارد اما میشود گاه و بیگاه در این هنر بودن خالص هم زمانه را رصد کرد. تلاش کردم نشان دهم ما نیازمند یک خوانش دقیق و به دور از نفرت و عشق از دهه 60 و 70 هستیم. نه آن تصاویری که در سینمای امروز میبینیم که آن حقیقتی که در موسیقی آن سالها جریان دارد. همان چیزی که در اسماعیل فصیح نمایان است. همان حالیکه مخلوط صدای آژیر قرمز و شبپره و آهنگران و صدای سخنرانیهای شریعتی و خانه دوست کجاست بود. همان حال درهم.
احضار روح زمانه در هر هنری آخر کار در خاطرات تکتک ما رخ میدهد. ما هرکدام راویان داستان خودمان هستیم. قصد من هم شاید ساختن داستانی از آن خودم بود. خودم و کسانی مثل خودم. امیدوارم ساز روزگارتان، هرگز بهدست نااهلان نشکند، ناکوک نشود و همیشه خوش بخواند.
اسلاید 94
از آستارا تا استرآباد
عبدالرضا نعمتاللهی
«40 سال با او کوه را به کوه دوختیم و دره را به دره بند زدیم و ماهور را گذشتیم و به رودهای پر آب زدیم. شبها را با چوپانان و روستائیان به همسخنی گذراندیم و با چاپاردارها همگامی داشتیم» ؛این جملات را ایرج افشار در وصف همراهیاش با منوچهر ستوده در شکلگیری مجموعه «از آستارا تا استرباد» گفته. مجموعهای ده جلدی درباره آثار و بناهای تاریخی حاشیه دریای خزر که بخشی از طرح انجمن آثار ملی ایران برای ثبت جغرافیای تاریخی کشور بود. منوچهر ستوده از تهران به روستای کوچکی در چالوس پناه برده بود و تا پایان عمر همانجا کار میکرد. دوستی که به خانهاش رفته بود میگفت خانهاش به شکل حیرت انگیزی ساده است. جز یک زیلو و رختخواب و کتاب چیز دیگری ندارد. میز کارش یک میز آهنی کوچک است که توی بالکن گذاشته. وقتی از کار خسته میشود عصازنان عرض ایوان را راه میرود و دوباره پشت میز مینشیند و کار میکند. خبر درگذشت او در سال 95 میان خبرها گم شد. 102 سالش بود که از دنیا رفت. تصویر از راست: محمدرضا شفیعی کدکنی، محمد اسلامی، ایرج افشار، منوچهر ستوده، هوشنگ دولت آبادی و بابک افشار.