• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
دو شنبه 15 بهمن 1397
کد مطلب : 47063
+
-

مرگ ‌بر سانسورچی یا عاشقانه یا هیچی

حامد صرافی‌زاده/روزنامه‌نگار




از یک جایی به بعد معنای جشنواره رفتن به جای فراخوان فامیلی و این در و آن در زدن برای تهیه بلیت جشنواره با امر در «صف ایستادن» گره خورد و آن تشویش و حسرت به‌دست آوردن بلیت دیگر جایش را به نوعی سرخوشی درد/ عذاب‌آور و به‌معنای واقعی کلمه سادومازوخیستی ایستادن‌های طولانی مدت در صف‌ها داد. شروع این قضیه برای من از دوران دبیرستان بود.
در 2 سال پایانی دبیرستان بعد از چند سال مجله فیلم خواندن و مدام پای تلویزیون نشستن، با خرده دانش و شوری در زمینه سینما حال دیگر شده بودم شبیه یکی از همان نوجوانان‌های مثلا صاحب‌نظر فامیل و آشنا در سال‌های کودکی و خب تا اندازه‌ای هم طرف مشورت همکلاسی‌ها قرار می‌گرفتم و مسئولیت تعیین فیلم مهم برای حضور دسته‌جمعی و قرار گذاشتن و تعیین سینماها را نیز به‌صورت نانوشته‌ای بر دوش داشتم.

سال۱۳۷۴ در چهاردهمین جشنواره و یکی از پرشورترین‌ دوره‌ها آن هم به‌دلیل حضور اکثر فیلمسازان نامی همچون «ابراهیم حاتمی‌کیا»، «رسول ملاقلی‌پور»، «محسن مخملباف» (به طرز غریبی هر کدام با دو فیلم) ،«مسعود کیمیایی» ،«مجید مجیدی»،« علیرضا داوودنژاد» و«کمال تبریزی» هرکدام با سوژه‌هایی بحث‌برانگیز، در دبیرستان ما غوغا و ولوله‌ای بود برای رفتن به جشنواره. سر کلاس یکی از بچه‌ها عکس‌های بازیگران زن ایران را در مجلات مختلف جمع‌آوری کرده و به همدیگر چسبانده بود به‌عنوان نورگیر پنجره‌های قدی که چند روزی هم روی پنجره‌ها ماند تا ناظم مدرسه آمد و گفت این مسخره‌بازی‌ها چیست؟! و آن را کشید پایین و پاره‌اش کرد و از همه آن کولاژ تنها پرتره«پرستو گلستانی» ماند روی شیشه که جلوی آفتاب را بگیرد!

یک‌بار سر کلاس مثلثات، داشتم مجله فیلم را ورق می‌زدم که معلم مچ مرا گرفت که داری چه می‌خوانی؟ و مجله را گرفت و رفت ته کلاس نشست به خواندن آن و بعد صدایم کرد و گفت بیا ببینم اینجا چه خبر است این روزها، دو سه تا از بچه‌ها هم آن عقب افتادند به شوخی و خنده که شما کدام فیلم‌ها را دوست دارید و لب‌ تر کنید تا ما بلیتش را برایتان بیاوریم. معلم نشست به نوشتن فهرست همه کارگردان‌های مهم آن سال و تأکید کرد حاتمی‌کیا، مخملباف، کیمیایی حتما! همه ما هم قول دادیم بلیت‌ها هفته بعد به‌دست او برسد. ما که البته بلیت نداشتیم و گفتیم او هم خودش حتما می‌دانسته داریم شوخی می‌کنیم. امتحان‌های ثلث دوم با جشنواره همزمان شده بود. بعدا که نتایج امتحان آمد، معلوم شد نمره‌ همگی ما به طرز عجیبی تا حد وحشتناک کم شده بود؛ در آن درس به‌خاطر آن شیطنت!

آن دوره اما اساسا اگر بلیت هم می‌بردیم باز نمره همه ما کم می‌شد. تمام امتحان‌ها را با پاسخ‌های بی‌ربط و با ربط در این مایه‌ها که مثلا در جواب «واقعه سی تیر را توضیح دهید» بنویسیم «دوشان تپه بکش بکش بود!» سر و ته‌اش را هم آوردیم که مثلا برسیم به صف «نون و گلدون» که 5 ساعت زیر باران و برف کنار سینما آفریقا بایستیم در آن کوچه آب‌گرفته که هر وسیله نقلیه‌ای رد می‌شد کل صف یک‌ های‌وهویی می‌کرد و «هو»یی می‌کشید و باز هم آخر سر خیس آب می‌شدیم و در همین حال و هوا بود که باز با بدبختی وارد سینما شدیم و در آن شلوغی در طبقه دوم و بالکن روی زمین نشستیم و تماشای فیلم خب چسبید بعد از آن همه انتظار. تازه وقتی فردایش می‌فهمیدی یکی از دوستان بزرگسال دانشگاهی‌ات چون از گرفتن بلیت ناامید شده‌ با تمهید تراشیدن ریش و روسری به‌سر کردن در صف زنانه ایستاده و توانسته بود از آن طریق بلیت را به‌دست آورد. البته همه آن ایستادن‌ها در صف لزوما به نتیجه نمی‌رسید و مثل صف «عاشقانه» بعد از کلی انتظار و پیچیدن خبر توقیفش و شعار دادن دسته‌جمعی «مرگ‌ بر سانسورچی؛ یا عاشقانه یا هیچی» عملا به تماشای هیچ فیلمی نرسیدیم و دست از پا درازتر رفتیم پی کارمان!

به هر حال همین شور و انرژی‌ها و ماجراها بود که دوباره همه ما را به‌خاطر ترکیبی از حاتمی‌کیا و نیکی کریمی بعد از آن مصیبت دیدن نون و‌ گلدون و ندیدن عاشقانه فردایش کشاند به سینما بهمن برای تماشای «بوی پیراهن یوسف» و همانجا بود که در سالن انتظار زنده‌یاد «جمیله شیخی» را دیدیم و من هم او را سؤال‌پیچ کردم در آن وضعیت که «خانم شیخی آیینه در مسافران نماد چیست» او هم جواب داد نماد خیلی چیزها! از آن روز غیر آن حالگیری اما حس خوبی مانده به یادگار در پس ذهنم؛ چه از حضور «عزیز هنرآموز» که برق می‌گرفتش در فیلم تا موسیقی «مجید انتظامی» و البته بازی «علی نصیریان» منتظر که تعادلش را از دست می‌دهد در پایان به هنگام دویدن به سمت پسر اسیرش و فریادهای نیکی کریمی در تونل و البته حاتمی‌کیایی که آن روزها حس‌ات را برمی‌انگیخت.

این خبر را به اشتراک بگذارید