• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
شنبه 30 دی 1396
کد مطلب : 4686
+
-

گفت‌وگوی همشهری با پدری که فرزندش را در حادثه پلاسکو از دست داد اما ماجرایش را امروز بازگو می‌کند

می‌گفتند صدایش از موتورخانه می‌آید

پلاسکو
می‌گفتند صدایش از موتورخانه می‌آید

محمدصادق خسروی‌علیا:

ساعت 10صبح بود. پیرمرد طبق عادت هر روزش از بهارستان سوار اتوبوس‌های خیابان جمهوری شد. هوش و حواسش پیش جواد بود؛ «خدا کنه جواد رفته باشه پی سفارشای پسرای مشداسمال». تصویر پسربچه‌ای که می‌خندید روی صفحه تلفن همراهش روشن شد. دستش شماره جواد را لمس کرد اما یکدفعه پشیمان شد. رد تماس داد و گوشی را گذاشت توی جیبش. دوباره فکرش مشغول اجناس کف مغازه شد؛ «تا رسیدم مغازه، باید با مومنی تماس بگیرم. اون که جنساش‌و ببره، کف مغازه خالی می‌شه، بعد سفارشای مشداسمال‌و می‌ذاریم کف تا...». پیرمرد به تقاطع سعدی ـ جمهوری که رسید، رشته افکارش پاره شد. همه حساب‌کتاب‌ها توی ذهنش به هم ریخت؛ «چه خبر شده!؟ مردم عید رو آورده‌ن جلو!؟ چقدر شلوغه!»

پیرمرد بلندبلند اینها را با خودش گفت اما هم راننده شنید و هم 5ـ4 نفر از مسافران. می‌شنیدند و انگار نمی‌شنیدند؛ فقط سکوت کرده بودند. کسی به او نگفت چه خبر شده! کاسب کهنه‌کار پیش خودش حساب کرد که بازار رونق گرفته و مردم، خرید شب‌عید امسال را جلو انداخته‌اند. از اتوبوس پیاده شد. به جواد فکر می‌کرد؛ به دیشب که آمده بود خانه پیرمرد. همسرش و «ایلیا»کوچولو هم با او بودند. آنها همیشه چراغ خانه‌ پیرمرد و طوباخانم را با آمدن‌شان روشن می‌کردند. کم‌کم شلوغی بیش از اندازه خیابان برایش مشکوک به نظر رسید؛ «چارراه استانبول، شب عید هم انقدر شلوغ نمی‌شد». چند قدم جلوتر ازدحام جمعیت در پیاده‌رو، زانوهای پیرمرد را خسته کرد. وارد مغازه یکی از دوستانش شد. مغازه‌دار پشت دخلش نبود. گوشه مغازه روی چهارپایه نشست و چشم دوخت به بیرون. همه در تکاپو بودند و عده‌ای حتی به این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند. چند دقیقه بعد آقامهدی آمد. آقابهروز به عصایش تکیه داد و از روی چهارپایه بلند شد و با دوستش دست داد. مهدی گفت: «خدا کنه بتونن آتیش‌و خاموش کنن». پیرمرد پرسید: «کدوم آتیش!؟». آقامهدی تازه فهمید که آقابهروز از همه‌جا بی‌خبر است. آرام گفت: «پلاسکو آتیش گرفته». پیرمرد سراسیمه از جایش بلند شد و گفت: «جواد! جواد!؟». با دستپاچگی از مغازه خارج شد؛ آقامهدی هم به‌دنبالش. رفت آن‌طرف پیاده‌رو.

برج را دید که ستیغش در میان دود غلیظی محو شده بود. آمد برود پای پلاسکو که نگذاشتند. مأموران، اطراف برج را خلوت می‌کردند. تصویر نوه‌اش ایلیا که می‌خندید روی صفحه تلفن همراهش روشن شد. جواد را گرفت. تلفنش بوق می‌خورد. میان بوق‌ها کسبه پلاسکو که اطراف پیرمرد بودند، می‌گفتند: «خدا رو شکر، آتیش خاموش شد». پیرمرد سرش را بالا گرفت و به برج نگاه کرد؛ فقط دود بود و دود. صدای سراسیمه‌ای از پشت تلفن آمد: «سلام. پلاسکو آتیش گرفته...». پیرمرد گفت: «سلام. می‌دونم. فقط بگو تو کجایی؟». نفس‌زدن‌های جواد در تلفن پیچید؛ «دارم جنسا رو از کف زمین جمع می‌کنم. آقا محمود ـ محمود محسنی؛ تاسیسات‌چی پلاسکو ـ هم اینجاس. آب موتورخونه سرریز کرده. الان آب می‌افته کف مغازه و سفارشای پسرای مشداسمال...». پیرمرد، نگران و پریشان، صحبت‌های جواد را قطع کرد و فریاد زد: «نمی‌خوام؛ نمی‌خوام کاری کنی؛ بیا بیرون! فقط خودت بیا بیرون! شنیدی!؟ جواد! با توام...». تماس قطع شد اما آقابهروز دیگر دستش را روی آیکون تماس نبرد. با خودش گفت: «حواس پسره‌ رو پرت نکنم تا بیاد بیرون». این‌ بار با نگرانی و دلشوره به ساختمان پلاسکو خیره شد. آقامهدی تمام‌مدت در کنار آقابهروز بود اما پیرمرد آن‌قدر پریشان‌احوال بود که متوجه حضورش نشد. دستش را گذاشت روی شانه‌های پیرمرد و گفت: «نگران نباش آقابهروز! مغازه شما زیرزمینه، آتیش اون بالا. تازه آقامحمود و چن تا از بچه‌ها هم رفته‌ن اون تو. تو موتورخونه هستن؛ دارن آب‌و بند می‌یارن. جواد تنها نیس؛ الان جلدی می‌یان بیرون...». ستون‌های پلاسکو تاب نیاورد که نطق مهدی تمام شود و دل پیرمرد، گرم؛ مقابل چشمان او و هزاران نفر دیگر، برج در یک آن به زانو درآمد. خاک و دود از همه طرف هجوم آورد به آدم‌ها. خیلی‌ها ترسیدند و فرار کردند. پیرمرد همان‌جا شوکه ایستاد و تکیه ‌داد به عصا.

«چند دقیقه گیج و مبهوت بودم. به ‌خودم که آمدم، تازه فهمیدم چه خاکی بر سرم شده. شماره جواد را گرفتم. بوق می‌خورد اما جواب نمی‌داد. خواستم بروم سمت آوار. دوباره نگذاشتند. میان فریادهایی که اعتراض داشتند و می‌گفتند گاوصندوق‌ها، چک‌ها، سندها، داروندارمان آنجاست، بگذارید برویم سمت آوار... فریاد کشیدم ای مسلمان‌ها، جگرگوشه‌ام، یکی‌یک‌دانه‌ام، چراغ خانه‌ام، جوادم آنجاست! شما را به خدا بگذارید بروم. من پلاسکو را می‌شناسم. 35سال عمرم را اینجا گذارنده‌ام. می‌دانم کجا باید دنبال جواد بگردم... .»

فریاد پیرمرد میان فریادها گم شد. آقابهروز 70ساله از حال رفت. چشم که باز کرد در خانه بود. طوبا و آقامهدی بالای سرش بودند. ایلیا دیگر مثل دیشب شیطنت نمی‌کرد؛ گاهی به پدربزرگ که بی‌رمق افتاده بود روی تخت و گاهی به مادرش که گوشه اتاق مچاله شده بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت نگاهی می‌انداخت. جواد حسینقلی‌زاده و محمود محسنی، همان دو نفری بودند که تا روزهای آخر همه امیدوار بودند کنج موتورخانه زنده باشند. «تلفن جواد تا 2روز اول هم بوق می‌خورد اما جواب نمی‌داد. همه می‌گفتند جواد و محمود زنده‌اند. گاهی می‌گفتند صداهایی از آن زیر شنیده می‌شود. در پلاسکو بعد از ناهار و شام، نان‌خشک‌ها را قاطی زباله‌ها نمی‌کردیم؛ گناه داشت! نان‌خشک‌ها در موتورخانه جمع‌آوری می‌شد. همیشه مقداری نان‌خشک در موتورخانه بود. چند روز که از حادثه گذشت، می‌گفتند در موتورخانه هم آب هست و هم نان. آنهایی که در موتورخانه حبس شده‌اند می‌توانند زنده بمانند.» همه‌جور حرف و حدیث بود اما آقابهروز می‌دانست که جوادش را برای همیشه از دست داده است. «پسرم اگر زنده بود خودش را از زیر‌آوار بیرون می‌کشید یا تلفنش را جواب می‌داد اما باز هم آدمی به امید زنده است؛ حتی اگر تن سرد عزیزش را ببیند هم باور نمی‌کند!» 7روز بعد جواد را از زیر آوار بیرون کشیدند. جسدش سالم بود. پزشکی‌قانونی گفت: «همان روز اول بر اثر اصابت تکه‌ای آهن به سرش، جان سپرده است». طوباخانم (مادر جواد) هنوز خیلی شب‌ها از داغ فرزندش نمی‌خوابد. یک سال گذشته اما اشک چشمان این مادر خشک نمی‌شود.

«بیش از 35سال در پلاسکو پادویی کردم تا توانستم سرقفلی آن مغازه زیرزمینی را بخرم. دلم خوش بود که آن دکان می‌ماند برای جوادم؛ مثل من سختی نمی‌کشد. آوردمش ور دست خودم تا راحت زندگی کند. از کجا باید می‌دانستم...؟»

دست‌های لرزان پیرمرد، دستمال را می‌لغزاند روی گونه‌های خیسش. به‌زحمت با کمک عصا از روی چهارپایه مغازه آقامهدی بلند می‌شود و می‌رود بیرون؛ می‌رود آن‌طرف خیابان. همان‌جایی می‌ایستد که سی‌ام دی‌ماه پارسال ایستاده بود. نگاهش جای خالی پلاسکو را واکاوی می‌کند. آقامهدی می‌گوید: «بعد از رفتن جواد، حاضر نشد با هیچ‌کس مصاحبه کند. نمی‌دانم امروز چرا حرف زد! دلش پر بوده بیچاره! حتما می‌خواسته با کسی درددل کند. اینجا زیاد می‌آید؛ دلش که می‌گیرد، می‌آید. همه زندگی‌اش همان یک پسر بود. هنوز آن فریاد ملتمسانه‌ای که آن‌روز پشت تلفن می‌کشید، در گوشم می‌پیچد؛ جواد! هیچی نمی‌خوام! فقط خودت بیا بیرون بابا...».

دقایق آخر زیرزمین پلاسکو

پمپ آب خاموش شده بود اما لوله‌ها هنوز نترکیده بودند. حجم زیاد آب طبقات برج، به مخزن آب موتورخانه فشار می‌آورد. آب، تازه داشت سرریز می‌کرد. از دالان وسط برج، شعله‌های آتش در طبقات بالا معلوم بود. محمود در موتورخانه با آچارش افتاده بود به جان مخزن و لوله‌ها. آب افتاده بود کف زیرزمین. اجناسِ دست‌کم 40مغازه در زیرزمین، کف مغازه‌ها بود. آقامهدی که داشت اجناسش را با کمک شاگردش تلمبار می‌کرد توی ویترین‌ها، سرش را از مغازه بیرون آورد و صدا زد: «محمود! اوضاع چطوره؟». محمود هم که حسابی خیس شده بود و آب از لباسش می‌چکید، از بین لوله‌ها سرک کشید و گفت: «کار داره؛ زیاد کار داره؛ اما خیالت راحت تا محمود اینجاس، نمی‌ذاره زیرزمین‌و آب ببره». بعد خندید و رفت لابه‌لای لوله‌ها و ناپدید شد. جواد که به فاصله 2مغازه با مهدی همسایه بود، داشت با تلفن حرف می‌زد و جنس‌های کف مغازه‌شان را جمع می‌کرد. از پشت تلفن به پدرش ـ آقابهروز ـ گفت: «باشه پدرجان؛ الان می‌یام بیرون». تلفن را قطع کرد و صدا زد: «‌آقامهدی! کارت تمومه داداش؟». مهدی و شاگردش بلند گفتند: «آره». جواد از جایش پرید و آقامهدی و شاگردش را دید که بالای سرش ایستاده‌اند؛ «بابا ترسیدم! کی اومدی تو مغازه؟»

مهدی سرش را بالا کرد و از میان دالان‌ها، نگاهش را پرت کرد به طبقات بالایی؛ «آتیش خاموش شده‌ها!» محمود که در چندقدمی آنها توی موتورخانه بود، گفت: «آره خدا رو شکر». جواد هم گفت: «خدا رو شکر». مهدی گفت: «جواد! کمک نمی‌خوای؟». جواد چند بسته از پوشاک را زیر بغل زد و گفت: «نه داداش؛ شما برید. من‌م الان می‌یام. دود داره اذیتم می‌کنه». مهدی رو به جواد کرد، خندید و گفت: «جواد داداش! غرق نشی؟». جواد هم خندید و با گوشه آستین، صورت روغنی‌اش را پاک کرد و گفت: «تعطیلات خوش بگذره. با این اوضاع فکر کنم پاساژ چند روزی واسه تعمیرات تعطیل شه». مهدی اخم کرد و گفت: «سفارش داریما، بدهکاریم! چک داریم. شب عیده. ایشالّا پاساژ تعطیل نمی‌شه».  مهدی همراه شاگردش آمد بیرون از پلاسکو. هنوز عرض خیابان را رد نکرده بودند که ساختمان آوار شد. «اول دویدیم از ترس، بعد شوکه شدیم. کمی بعد بغضم گرفت. چهره محمود و جواد هنوز جلوی چشمامه! با خنده می‌گفتن پشت سرت می‌یایم بیرون... جنازه محمود وقتی کشف شد، نصفه بود. پاهاش توی زباله‌های پلاسکو پیدا شد. این اتفاق، بیشتر آتیش به جونم می‌ندازه.»

این خبر را به اشتراک بگذارید