• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
شنبه 30 دی 1396
کد مطلب : 4676
+
-

تاولی در سینه‌ام حریقی در دلش...

یادداشت
تاولی در سینه‌ام حریقی در دلش...

 ابراهیم افشار| روزنامه‌نگار:

 

1ـ اینجا سرزمین آتش است؛ حتی دریایش هم می‌سوزاند و جزغاله می‌کند. اینجا زمهریرش هم از آتش است. با تمام این آتش‌هاست که در سینه‌ام از هر حریقی، ردی مانده است؛ ردی از آواز سوختگان سینما رکس آبادان و غمناله کُشته‌های کشتی سانچی؛ حتی در چشم‌هایم که از دودِ دخترکان آتش‌به‌جان شین‌آباد سوخته است. اینجا سرزمین آتش است و هنوز زخم سینما رکس با من است و گاه فریادهای آن ششصدوشصت نفری که زنده‌زنده در آتش سوختند از خواب‌هایم بلند می‌شود.

جزغاله‌شدگان فیلم «گوزن‌ها» در 28مرداد57 که شمایل وحشتناک‌شان در تیتر جلد روزنامه اطلاعات، چنین است: «660نفر را در سینما زنده‌زنده سوزاندند». هنوز فریادهای مادرانی که جسدهای جزغاله‌شده جوان‌هایشان را دستی‌دستی در گودال‌های دسته‌جمعی دفن می‌کردند از کابوس‌هایم نمی‌گریزد؛ چنین است فریادهای دختران شین‌آبادی که هیچ‌وقت آینه‌شمعدان عروسی نخریدند و تا پایان عمر از آینه‌ها گریزانند. اینجا سرزمین آتش است و من هنوز زخم‌های شعله را بر جان دارم؛ شعله رئوفیان که با 200گربه‌اش در اشتهارد، جزغاله شد. اینجا سرزمین آتش است و رویاهای من هر شب دچار حریق می‌شود اما چسب‌زخم‌هایم چینی شده ‌است و خمیردندان‌هایی که روی جای سوختگی می‌گذارم طعم بابونه می‌دهد. اینجا اما همچنان سرزمین آتش است؛ حتی دریایش هم لبریز از آتش است؛ آتش، آتش، آتش... سانچی، سانچی، سانچی...

2ـ عین امجدیه که حسن‌گوشه (ستاره قدیمی تیم ملی) سال‌هاست که نمی‌تواند از کنار دیوارهای آن بی‌گریه بگذرد، در این شهر، مادران و نوعروسانی هستند که گذرشان سمت پلاسکو نمی‌افتد؛ نخواهد افتاد تا پایان عمر! با آنها نگویید «چرا سمت چهارراه استامبول پرسه نمی‌زنی؟». با آنها نگویید «چرا؟» که چراهاشان آخر بی‌چرایی‌است؛ عین فردوس کاویانی که نمی‌توانست از مقابل در تالار نمایش لاله‌زار بگذرد؛ عین حسن‌گوشه و عباس‌سیاه که دل ندارند از کنار «حموم» روبه‌روی امجدیه بگذرند؛ عین مسعود کیمیایی که پایش قدرت گذر از لوکیشن بازارچه حمام نواب (قتلگاه کریم آب‌منگل) را ندارد، مادران آبادانی سال‌ها سمت سینما رکس گذرشان نیفتاده و نوعروسان سوگوار تهرانی از پارسال تا حالا سمت نادری نچرخیده‌اند. مادرم می‌گوید یارت را آخر بار هر کجا دیده‌ای یعنی همان‌جا دفنش کرده‌ای؛ حالا بنشین شیون کن.

3ـ تمام دیشب را زور زدم که یادداشت امروز را از زبان ژرمن‌شیپر نجات‌بخشی نقل کنم که سوختگی‌های پلاسکو را شاهد بوده، اما درک زبان سگان وفادار، سخت است؛ ژرمن‌شیپرهایی که پارسال همین موقع‌ها ـ در کنار آتش‌نشان‌هایی که جانشان را روی دیس گذاشته بودند ـ در آن ساعت‌های طلایی پلاسکو که یک‌نفس، زمین را بو می‌کشیدند تا جان جوانی را نجات دهند، از چشم‌هایشان عشق می‌بارید. تمام دیشب را زور زدم تا داستان پلاسکو را سکانس به سکانس از زبان ژرمنی نقل کنم که زمین را می‌بویید و هرگاه گوش‌هایش تیز می‌شد، جماعتی می‌گریست که شاید جسدی نیمه‌جان یافته است اما من زبان ژرمن‌شیپر نمی‌دانم؛ گیرم زبان اشک این ژرمن‌ها با انسان‌ها، مشترک باشد. گاهی باید داستان را از زبان سگ‌ها روایت کرد؛ این وفادارانه‌ترین مدل یک «گزارش ـ قصه» است اما برای من، زبان ژرمنی سخت است؛ من زبان ژرمنی نمی‌دانم که از شیپرها بپرسم «در آن لحظاتی که مردم در اوج فاجعه، جمع شده بودند و عکس سلفی می‌انداختند و شما دنبال نجات سوختگان بودید چه حس‌وحالی داشتید؟»... اما شیپرها موبایل دوست ندارند.

4ـ عین گریان‌شدن حسن‌گوشه که ردشدن از کنار آجرهای امجدیه، از نظر او دل شیر می‌خواهد، مثل حسرت‌ها و حرمان‌های یک خلبان قدیمی که دیگر توان عبور از آشیانه فرودگاه قلعه‌مرغی را ندارد، عینهو مادرم که طاقت گذر از رختشویخانه محمدیه را نداشت یا حتی مثل مجسمه فردوسی که خشک‌شدن دختر قرمزپوش مستقر در آن سوی میدان را تاب نمی‌آورد، ما همه چقدر بی‌طاقت شده‌ایم؛ ما همه که همه‌‌چیز را از دور می‌سنجیم و نمی‌توانیم خود را جای نامزد آن آتش‌نشان بگذاریم که پارسال در حادثه پلاسکو، فقط 2ماه از شیرینی‌خوری‌اش می‌گذشت. حالا او حالی دارد که من نمی‌فهمم، تو نمی‌فهمی! کسی چه می‌داند در این یک سال به مادر و نامزد «بهنام» چه گذشته است؟ همان بهنامی که با سوختگی بالای 65درصد گوشه بیمارستان افتاده بود. تو اصلا معنای سوختگی را می‌فهمی؟ تو اصلا تا حالا روی زخم سوختگی‌ات خمیردندان بابونه گذاشته‌ای؟ یا جای زخم را گرفته‌ای جلوی دهان مادرت که فوت کند و مرهم شود؟ تو تا حالا وسط دریا تشنه‌لب شده‌ای؟ تو تا حالا... تو تا حالا... تو تا حالا؟

این خبر را به اشتراک بگذارید