• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
پنج شنبه 11 بهمن 1397
کد مطلب : 46598
+
-

چشم انتظار تکه‌ای از جان و جهان من هرچه دارم از آن توست!

چشم انتظار تکه‌ای از جان و جهان من هرچه دارم از آن توست!

دوست داشتن خیلی زیاد، خودگم کردن است که نام دیگرش عشق است و چنان راه می‌رود که گویی سوار نسیم است تا از زیر پای در بگذرد و دستی بکشد به‌صورت ماهرخش در خانه و در مدرسه‌ای که او یعنی لیلی معلم ادبیات است و وقتی غزل سروچمان حسین منزوی را می‌خواند صورت همه دختران گل‌بهی می‌شود با دل‌تپش‌هایی که روز و شب را گم می‌کند.
وقتی عاشق شد مثل گرسنه بی‌قرار، چشم‌هایش به خواب نرفت. هنوز هم بدخواب است او که در ره عشق یک کلیه‌اش را هدیه کرد تا رقیبش زنده بماند تا لیلی دلش نشکند، رخسارش خط و خش برندارد و دوکودکش بی‌پدر نمانند. اما راز این است، هنوز هیچ‌کس نمی‌داند آن سخاوت جانبخش پای در شیدایی دارد؛رازی که آقای عاشق را همچنان در چهل‌ویک‌سالگی مجرد و رویاپرداز به زندگی گره زده است. لیلی در سال‌های دخترانگی در محله‌ای زندگی می‌کرد که دو پسرعمو هم درهمان کوی بودند و هردو بی‌خبر از کار دل، دلبسته لیلی شدند. قضا این بود که آقای مجرد که آمد و رفتش آرام‌تر از جوانه‌زدن شبنم بود غایب بماند در نگاه لیلی و این پسرعمویش بود که پرسروصدا و رفیق‌باز، با قریحه سرشار از بذله‌گویی دل از لیلی ربود و سرانجام گل‌به‌سر شدند در روزی که آقای مجرد به‌ناچار دلداده سیگار شد و هنوز هم سیگار رفیق بی‌منت اوست که جانش را در راه او دود می‌کند تا آقای عاشق ابدی باور کند برای عاشق همیشه زندگی هست. حق با اوست چون کسی در خاطرم نوشت؛ خوش‌اقبالی انسان را خوشحال اما عاشق شدن او را بزرگ می‌کند و همین است که او حالا یکی از صدها و صدها سخاوتمندی است که داوطلبانه برای نجات جان دیگری تکه‌ای از جانش را هدیه کرده است مثل آن دیگری که در نامه‌ای نوشته است؛ اگر ناگهان اتفاق افتاد که از زنده بودن
 جا ماندم هرچه دارم مال تو آقا و خانم نیازمند که در صف بی‌پایان دریافت عضو ایستاده‌اید و هر روز گلدان‌ها را سیراب می‌کنید و به پرنده‌های پشت پنجره دانه می‌بخشید.
هیچ‌کس بدین سان عاشق نبوده است
تنها یک‌بار در هزار سال
چنین عشقی پدید می‌آید
آنگاه بهار
بر بستر زمین شکوفان می‌شود
و زمین از سپیده 
خلعت گل بر اندام می‌پوشد
آن سال‌های دور و دیر که علم پزشکی مثل من کودک بود یک‌بار خبرعجیبی شنیدم؛ در آفریقای جنوبی پروفسور بارنارد نخستین پیوند قلب را انجام داده است. من اما دیرباور بودم چون در فیلمی هندی شنیده بودم فقط قلب‌های عاشق در دلبندی هستند، یعنی روزگار طوری بود که تنها پیوند ممکن پیوند عینک روی گوش همسایه‌مان عزیزآقا و پیوند عصا به‌دست دایی‌اجلال بود. در واقع در آن هزار سال پیش، مردمان با نقص‌عضو مأنوس بودند چنان سایه زیر نور ‌ماه و همین بود مادرزادها می‌دانستند دل‌بستن به امید بهبودی عین ناامیدی است و سانحه‌دیدگان در گذر عمر هم باخبر بودند، چاه نقص عضو را با سوزن امید نمی‌توان پرکرد اما و البته از آنجایی که در جهنم هم می‌توان دوست پیداکرد امید به معجزه را از خود دریغ نمی‌کردند. چرا و چون آسمان پاک، زمین غنی، باران زلال، برف‌ها سفیدتر از برف، پاییزها پادشاه رنگ‌های زنده و بی‌غبار و رفیق‌ها شفیق بودند و تابستان‌ها یخ‌دربهشت قندانی و شربت آلبالوی لیوانی گوارای وجود همه بود. من حتی خودم دیدم بارها و بسیارها که ته قندان فالوده را گنجشک‌ها سر می‌کشیدند، من حتی بره گمشده‌ای در دامنه کوه آبیدر سنندج دیدم که بستنی نانی می‌خورد و سر‌به‌سر گربه‌های سمجی می‌گذاشت که از طعم لذیذ و عزیز کباب کوبیده چرت می‌زدند.
زنهار در خواب نمانی
زیر ابر این زمین تو آدمیزادی
و خواه و ناخواه
لبخندهایت بی‌بدیل است
و شکنجه‌هایت 
و چشمانت نیز
حالا و اکنون که روزگار تلخ و سرتق است از بس که ما در حق خود و در حق جهان غافل و عمیقا بی‌رحم هستیم که زاینده‌رود را بی‌رود، جنگل را بی‌درخت و راه را به بیراهه می‌بریم و گاه ناجوانمردانه عصا را می‌شکنیم که همسایه لنگ ما به ناچار چهاردست و پا راه برود، چنین می‌شود که در دقیقه اکنون ٢٥هزار نفر نیازمند پیوند عضو هستند و در این چشم به‌راهی روزی ٧ تا١٠نفر ما را تنها می‌گذارند. می‌دانم خبر دارید از میان ٥ تا ٨ هزار مرگ مغزی در سال فقط حدود٩٠٠ نفر اعضای خود را می‌بخشند که اعضای هرتن از آنان جان یک تا هشت نفر را نجات می‌دهد و البته همه می‌دانند در این میان عاشقان و بستگان هم سهم خود را در نجات‌بخشی به عزیزتر از جان‌ها دارند و نیز آن جمعی که از سر دست تنگی روزگار عضوی از خود را تقدیم می‌کنند تا خرده‌نانی در دهان بگذارند حکایت دیگری دارد که حالمان را بی‌احوال می‌کند و من که شرمنده روزگارم همین‌جا می‌نویسم اگر مغزخواب شدم قلبم را می‌بخشم به آنکه قلب دل‌سپرده‌اش رنجور است و چشم‌هایم و عینکم و کفش‌هایم را. می‌دانم همه پیر شده‌اند از بس جان کنده‌اند. درواقع من ابر بی‌بارانم، من فقط سایه دارم اما و به ‌هرحال یک تک‌درخت پیر، یک لنگه کفش و یک کف دست آب در بیابان نعمت است. این را ستاره‌های آسمان همان جا خوب می‌دانند که آن‌گونه دلبرانه کویر را روشنی می‌بخشند تا ساربان، کاروان عطر و عبیر را به لیلی و مجنون برساند.
چون به چشمانت می‌نگرم
توگویی آسمان زلال را می‌بینم
تو گویی یک دریا ستارگان را
به تماشا می‌نشینم
که آن دور دورها
می‌خندند و می‌تابند

این خبر را به اشتراک بگذارید