
ناداستانهایی از جشنواره
جشنواره یعنی فلاش بک

حامد صرافیزاده/روزنامهنگار
از وقتی یادم میآید، در همان حدود پنج، شش سالگی، ایام دهه فجر که فرامیرسید همهچیز تلویزیون و رادیو و اساسا مقوله فرهنگ حال و هوای دیگری پیدا میکرد. در مدرسهها شیرینی پخش میکردند و مسابقات فراوانی از تیراندازی تا فوتبال، از طنابکشی تا اطلاعات عمومی و از دستهجات سرودهای مذهبی تا روزنامهدیواری و آذینبندی برگزار میشد که بالاخره همه در آن شرکت کنند و جایزهای بگیرند و خوشحال بشوند به هر صورت و شکلی و ترتیب و آدابی.
بیرون مدرسه اما بهتدریج برخی از اسمها و شمایلها بهدلیل حضور هر سالهشان در آن ایام به بخش جداییناپذیر آن روزها تبدیل شده بودند. صبحها در رادیو برنامهای طنز پخش میشد به اسم «گلبانگ شادی» (یا گلبانگ آزادی) با حضور صداپیشگان طناز «صبح جمعه با شما» و از آن طرف «مجید قناد» و «قلقلی» جُنگی داشتند در تالاری برای بچههای خردسال و نوجوان. همانجا «زبالهدان تاریخ» و شمایل «چاق و لاغر» ظهور کردند؛ چاق و لاغری که قرار بود نقش مأموران بدذات اما دست و پا چلفتی مثلا ساواک را بازی کنند ولی آنقدر محبوب بچهها شدند که خودشان بعدها مجموعه مخصوص بهخودشان را پیدا کردند. تلاش برای برقراری شادی در آن حال و هوای افسرده و ملتهب جنگ و پس از جنگ با مجموعههای «پدر پادشاه و جامهدار» و جنگهای تلویزیونی دیگر مثل «سیبزمینی پشندی» و مسابقات «بخور بخور» محمود شهریاری کاملا حس میشد.
از سویی دیگر با تکرار چندباره مجموعههای «خبرنامه»، «خبرچین»، «تهران ۵۳»، و فیلمهای «خبرچین»، «پنجاه و سه نفر»، «خونبارش»، «ریشه در خون»، «برنج خونین»، «سناتور»، «تیرباران»، «پرونده»، «گردباد»، «تشریفات» «شکار»، «بحران» و... و مجموعه تصاویر مستند انقلاب و آن فیلمهای تلخ کوتاه و همان فیلم مستند معروف که عکس شهدا در قطرات باران معلوم بود و دست و پنجهای خونین بارها و بارها در کادر میآمد قرار بود فراموش نکنیم اصلا چه شد انقلاب کردیم.
من از کودکی عادت کرده بودم وقت و بیوقت جلوی تلویزیون بنشینم و خب عملا در دهه فجر بهدلیل تنوع و فشردگی پخش برنامههای قصهگو و جنگهای مختلف تلویزیونی (همچون دوران عید نوروز و اعیاد دیگر) و پخش مدام سرودهای مختلف روی تصاویر آدمهایی در حال شعار دادن، عملا غیراز زمان مدرسه از جلوی تلویزیون کنار نمیرفتم. سال ۶۷ بود که برای اولینبار در میان تصاویر«مهدی فخیمزاده»، «عنایت بخشی»، «فریبرز سمندرپور» و «کاظم افرندنیا» و ساواکیها و چاق و لاغر و کاریکاتورهای «بهمن عبدی» که شبها با موسیقی «راپسودی ایرانی» امینالله حسین در شبکه دو میکشید، من ناگهان فهمیدم در ایران علاوه بر این جشنها و طنزها و نمایش خون و خشونت چیزی به اسم جشنواره وجود دارد؛ جایی که در آن گروههای موسیقی جمع میشوند و موسیقی مینوازند و برخی تئاتر روی صحنه میبرند و مهمتر از همه در آن فیلم پخش میکنند. همان زمانها بود که فهمیدم این جشنواره اینقدر مهم است که هرشب در طول آن 10روز در شبکه2 بین ساعت 8 تا 9، یا 9 تا 10 بخشهایی از فیلمهای دیده نشده را نمایش میدهند و دربارهشان حرف میزنند و در آخر به فیلمهای مهم جایزه میدهند. شاید در همین ایام بود که با دیدن لحظههایی از دوچرخهسواری نسیم و شنیدن نسیم طوفان میکند در «بایسیکل ران»، بشکن زدن «عزتالله انتظامی» و رقص او در «گراند سینما»، خودرویی که «مهدی هاشمی» پشت آن نشسته بود و ناگهان وارد یک مغازه میشد در «زرد قناری»، کتک خوردن «هادی اسلامی» جلوی در سینمای «سرب»، تقلا برای زدن آرپیجی در «دیدهبان» با موسیقی تنبک زورخانه و از همه مهمتر تصاویر موجی شدن «محمود بیغم» بعد از گفتن «حرومخوری خوشمزه است» یا شکستن ظرف حاوی انار در کنار چهره یک معلول ذهنی و پشتبندش انفجار تانک در «عروسی خوبان»، در تهران دارد اتفاق مهمی میافتد.
یکسال بعد از تجربه آن تصاویر این حس و حال با تماشای لحظات غریبی که حمید هامون/ خسرو شکیبایی با یک شیشه دنبال پزشک به اینطرف و آنطرف میرفت تا خون خودش را در شیشه کند و دست آخر با دست خودش این کار را کرد و شیشه پر خون شد و او هم از حال رفت و آن هواپیماهای کوچک «مهاجر» که با دست هدایت میشدند و فضایی که با دیگر فیلمهای جنگی متفاوت بود، تشدید شد. آن زمان بود که فهمیدم باید به جای زل زدن به صفحه تلویزیون و غرق شدن در تجربهای غریب اما ناکام و خرد و حقیر، هر جور شده در این روزها به جشنواره رفت وقتی همهجا دارند درباره فیلم حرف میزنند و اهمیت آن و وقتی جوانهای فامیل لابهلای صحبتهایشان از ایستادن در صف میگویند و ماجراهای آن. آن زمان فهمیدم باید دهه فجر و روز و شبهایش را با چیز دیگری به یاد بیاورم.