• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
یکشنبه 7 بهمن 1397
کد مطلب : 46097
+
-

رابعه

قصه‌های کهن
رابعه

یک شب در صومعه نماز می‌کرد. ماندگی در او اثر کرد، در خواب رفت و از غایت استغراق، حصیر در چشم او شکست، خون روان گردید و او را خبر نبود.

دزدی درآمد. «رابعه» چادری داشت؛ برگرفت. خواست بیرون بیاید، راه در بازنیافت. چادر گذاشت و رفت، راه باز دید. بازگشت و باز چادر برگرفت و آمد؛ باز راه نیافت و چادر گذاشت.
سرانجام از گوشه صومعه آواز آمد که: «ای مرد، خود را رنجه‌ مدار که او چندین سال است خود را به ما سپرده است. ابلیس، زهره ندارد که گرد او گردد، دزدی را کی زهره آن بود که گرد چادر او گردد؟ برو ای طرار، رنجه مباش. اگر یک دوست خفته، یک دوست بیدار است.»

تذکره.. الاولیا – عطار نیشابوری

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :