از کفم رها شد قرار دل
سحر سخایی
همان سالی که انوشه انصاری به فضا رفت و محمود احمدینژاد اعلام کرد چرخه سوخت هستهای ایران کامل شده است، همان سالی که پرویز یاحقی در تنهایی محض کوچه نیلوفر، بین ویولنها و میکروفنها و کتابها و دستمالگردنهایش جان داد و نماد زمخت ۲۸مرداد- شعبانجعفری- از دنیا رفت، وقتی ناباورانه بابک بیات و عمران صلاحی، با آنکه کلی راه نرفته داشتند جان به جان آفرین تسلیم کردند و ناصر عبداللهی در بهت دوستدارانش در شرجی بندر به آسمان رفت، رؤیایی در زندگی من و بسیاری دیگر از نوازندگان موسیقی ایرانی به حقیقت پیوست و مردی به ایران برگشت که تا آن روز برای ما یا روی جلد نوارها بود یا در معدود ویدئوهایی که از او دیده بودیم. نامش محمدرضا لطفی بود. قدش بلند، ریشاش سفید، سبیلهایش طلایی بودند و دستهایش روی تار و سهتار رقص میکردند و موسیقی احضار میشد.
سال۱۳۸۵ گرچه سال آلبومهای مهمی هم هست اما حاشیه جهان از متن موسیقی در این سال پررنگتر است. باید به رپ فارسی بپردازم. زمان پیش رفته و زمانه تغییر کرده است. سروش لشکری ملقب به هیچکس، رپر خوشذوقیاست که در سال ۱۳۸۵ آلبوم جنگل آسفالت را منتشر میکند (بعدها آهنگ اینجا تهرانه، باعث شهرت و محبوبیت بیش از همیشه او شد). رپر دیگری به نام یاس در این سال آلبوم «باید بتونیم» را منتشر میکند؛ یاسر بختیاری با نام هنری یاس برخلاف برخی همکاران موسیقی پاپش در خواب خرگوشی حوادث سیاسی و اجتماعی نخواهد بود. او اشک بسیاری را با قطعه «از چی بگم» درباره دختران مدرسه شینآباد درخواهد آورد. این دختران وجدانِ معذب تمام ما هستند. متولدین دهه60 آرامآرام نشان میدهند که پیشتاز مسیرهای تازهای در موسیقی هستند. آن جریان موفق موسیقی مردمپسند خارج از ایران، در دهه80 کمکم عقب مینشیند. دیگر از قلب پرنده و پوست شیر خبری نیست. حالا نماد موسیقی آرش لباف است و دلی که تیکهتیکه کردیش. هیچ دریغ و دردی در کلام من نیست. چرخه هنر قرار نیست همیشه به سمت شاهکارها بچرخد. نسل پیشین، موسیقی مردمپسند ایرانی را به نقطهای فرسنگها پیشتر از آنچه بود رساندهاند و حالا نوبت کشف بازارهای تازه است. نسلی به نوجوانی میرسیدند که همسو با موسیقی رضا صادقی بودند و اگر میل به کشف موسیقی لسآنجلس داشتند، یا برای شنیدن نوستالژی پدر مادرهایشان بود یا برای رقصیدن و از خود بیخود شدن. صدای صادقی بیشتر صدای آن روزهای تهران من بود؛همان تهران درهم ریخته و عبوس؛ همان تهران ماتمزده؛
همان که میگفت« وایسا دنیا من میخوام پیاده شم». اگر میشد چندتای ما در آن سال از دنیا پیاده میشدیم؟ آن سال یا دو سه سالی بعدتر؟
آلبوم با ستارهها به آهنگسازی محمدجواد ضرابیان و صدای همایون شجریان در ۱۳۸۵ منتشر شد. یک قطعه از این آلبوم از باقی قطعات محبوبتر شد. شعرش از حسین منزوی بود و اینگونه شروع میشد: شب که میرسد از کنارهها... گریه میکنم با ستارهها... حسین منزوی را کاش میشد از مرگ بیرون کشید و وادارش کرد باز از آن شعرها بگوید که خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود...
محمدرضا لطفی به ایران برگشت و خیابان حقوقی تهران و آن ساختمانِ قدیمی دوباره جان گرفتند. حالا که به گذشته نگاه میکنم، دردهایش کمتر است، شادیهایش پیچیده لای قبای اغراق و درک وجود لطفی بیقیمتترین بخش زندگیام. او برگشت تا بسازد. جبران کند. بماند. اما جواب آنکه چرا آنطور که باید نشد و جور دیگری شد دست زمان است؛ دست این نادیدنی بیمعرفت. کاش لطفی در دوران اصلاحات به ایران برمیگشت. کاش فضای فرهنگی ۱۳۸۵ مهربانتر و سالمتر بود. کاش نمیرفت به آن زودی. کاش ما میتوانستیم او را از آلبوم خموشانهاش که در همان سال منتشر شد بیرون بکشیم حالا و بشنویم که از زبان عارف میخواند:
اعتبار مرد در درستی است/ وز شکستگیاست اعتبار دل/ از کفم رها شد قرار دل/ نیست دست من اختیار دل.
در کمال تعجب
عبدالرضا نعمتاللهی
عمران صلاحی کارش را با مجله فکاهی توفیق شروع کرد. امیر عباس هویدا که توفیق را بست نویسندگانش پراکنده شدند اما بعد از انقلاب نسل متاخرشان دوباره گرد هم آمدند و گلآقا را راه انداختند. صلاحی در بحبوحه انقلاب کتابی نوشت به نام «هفدهم» که منظومهای است از مشاهداتش از واقعه 17 شهریور. خودش میگوید شب حادثه به پشتبام رفتم و تا صبح، یک نفس و گریه کنان کتاب را نوشتم. اصلا به فرم و زبانش هم فکر نکردم. ولی بعد از چاپ دیدم بدون اینکه متوجهش شده باشم اتفاقا به فرم و زبان بها دادهام. خاطرات عمران صلاحی در کتابی به نام «کمال تعجب» چاپ شده. کمال تعجب یکی از نامهای مستعار عمران صلاحی است. او در مهر 1385 در شصت سالگی از دنیا رفت. شاگردانش میگفتند استاد عمر زیادی نکرد ولی زیاد زندگی کرد. این عکس که در نیمه دهه 70 گرفته شده ابوالفضل زرویی نصرآباد را در کنار صلاحی نشان میدهد.