میوهناچیده از این بوستان نرویم
عیسی محمدی/ روزنامهنگار
عادتها، همیشه هم خوب نیستند. گاهی عادتها، نخهایی میشوند که دور باورها و ایدههای اصلی زندگیمان میپیچیم؛ هرچقدر که این پیچیدن بیشتر میشود، محکمتر میشوند و پارهکردنشان سختتر میشود. عادتها گاه نیز با مغز و باور ما چنین میکنند؛ یادمان میرود که قرار چه بوده، چرا داریم کاری را میکنیم و نیتمان از اول و آخر کارها چه بوده.
گاهی وقتها آنقدر به این عادتها عادت میکنیم، که اصلا یادمان میرود معنی آن را بخوانیم، تفسیرش را، ببینیم از ما چه میخواهد. عادت، عادت و عادتی که زندگیمان را شکل داده، روکشی از فراموشی و غباری از غفلت روی این باورها و ایدهها میکشد. در نتیجه عمری میگذرد و یادمان میرود که «از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود».
یکی از جاهایی که این عادتها بدجور ما را اسیر خودشان میکنند، مناسبتها و مناسک دینی است. طوری عادتزده میشویم که گاهی یادمان میرود خب، که چه؟ قرار بوده چه اتفاقی بیفتد؟ قرار بوده از کجا شروع کنیم و به کجا برسیم؟ و دردناکتر اینکه گاهی در چنبره این عادتها، وقتی کسی از ما میپرسد که چرا دارید این کار را میکنید و چرا به فلان شخص احترام میگذارید، به لکنتزبان میافتیم؛ چراکه آنقدر زیر بار عادت روزگار گذراندهایم که اصل قصه یادمان رفته است.
حکایت فاطمیه و بزرگداشت بزرگبانوی جهان اسلام نیز چنین است؛ گاه چنان درگیر عادت میشویم و درگیر عزاداریها و مراسم خاص، که فراموش میکنیم قرار چه بوده؛ یعنی که این عزاداریها و بزرگداشتها نباشند؟ استغفرالله اگر چنین گفته باشیم؛ اینها حداقل ماجرا هستند؛ شروع ماجرا. ادامه ماجرا اما چیز دیگری است؛ فهم اینکه چرا چنین بزرگانی، به چنین جایگاهی رسیدهاند. البته بسیاری از ما به همین بزرگداشتها قناعت کردهایم. چنین نگاهی، ضدحرکت است و همین است که برخی از ما عمری بزرگداشت میگیریم و عزاداری میکنیم، اما به بطن ماجرا نمیرسیم و میوهناچیده، از این بوستان معنوی، راهی میشویم.