کوآلا در ورود ممنوع
فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامهنگار
تو ترافیک دم غروب، پایین میدان هفتمتیر، اول مفتح گیر کردهایم. هر چهار شیشه تاکسی سمند پایین است. صدای وزوز موتورسیکلتها با داد و هوار دستفروشهای حاشیه پیادهراه و فریاد مسافرکشها درهم شده است. بوی ترشالی کهنه و ماسیده میخلد تو دماغمان. راننده میرود تو حرف مسافری که جلو نشسته و دو کیسه سیاه بزرگ و سفت و سخت بستهبندیشده را چپانده جلو پایش و یکریز و بدون نقطه، از سهروردی تا اینجا درباره هر چیزی که به ذهنش رسیده، اظهار لحیه کرده. راننده میگوید: «اگه قرار به حلال و حروم باشه، سیصد تومن هم سیصد تومنه.
خط ما کرایهش هزار و هفتصد بود. دو هزاری میگرفتم، پونصد پس میدادم. خیلی وقتهام مسافرای مشتی و لوطی دوهزار میدادن، باقیشرو نمیگرفتن.» مسافر جلویی میگوید: «چه ربطی به حلال و حروم داره؟» راننده نیمکلاچ میکند. ماشین نیممتر جلو میرود: «خب اگه جای پونصد، باقی پول رو پس نمیدادم حروم بود دیگه...» مرد میانسال و فربهای که درزهای کت و شلوار پشمی راهراهش در حال شکافتن است، لب میگزد: «ای آقا، ملت بیفرهنگشدن. آخه پونصد تومن و هزار تومن دعوا داره. صدهزار صدهزار جای دیگه خرج میکنن، به تاکسی که میرسن ناخون خشک میشن... اینم فرهنگه مردم دارن. یه کتاب هست به اسم بیشعوری. خوندیش آقا؟»
مسافر جلویی میگوید: «صد سال دیگه هم درست نمیشیم. تا به هم احترام نذاریم، اوضاع همینه که هست.»
فربه راهراه یشمیپوش، کف دست پهنش را میکشد به پیشانی باریک و کوتاهش که تقریبا اندازه دوبند انگشت است: « تا ملاحظه هم رو نکنیم، ولمعطلیم.»
ماشینها سپر به سپر کیپ هماند. راننده میپیچد سمت راست و کوچه «تور» را ورود ممنوع میرود تو. میانههای کوچه با «ماتیز» سفیدی رخ به رخ میشود. راننده ماتیز دختر بیستوهفتهشتسالهای است. سرش را از شیشه ماشینش بیرون میدهد: «آقا مگه نمیبینی یکطرفه است؟»
راننده دوسهبار کله کوچک و گِردش را به نشانه عذرخواهی بالا و پایین میبرد. مسافر جلویی در را باز میکند و پای راستش را میگذارد بیرون. بیمقدمه داد میزند: «برو عقب بابا. برو تا له نشدی با این ماشین قوطی کبریتیت.»
در را میبندد و رو میکند به راننده: «کم نیار داداش. جلو زنجماعت کم نیار...» راننده ماتیز دنده عقب میگیرد تا سر کوچه. راننده ورود ممنوع را تا آخر کوچه میرود. وقتی از کنار ماتیز رد میشویم، فربه یشمیپوش که کنارم نشسته، سرش را از شیشه بیرون میدهد، رو به راننده ماتیز: «کوآلا، ته کوچه ترافیکه... حالیت شد؟»